همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

دینی که به ظاهرست...کفر است!

سلامی از نهایت محبت...

اگه بدونید به شوق آپ کردن وبلاگ تا خونه تخته گاز چند تا سرعت اومدم، وب رو بی نظر رها نمی کنید...!

 

بنا به رسم وبلاگ دوست دارم یه شرحی از وضعیت امروز کلاسها بدم، البته خودتون تا حدودی آگاه هستید، ساعت اول زدم به سیم آخر مثبت بازی و یه چند تا سوال نمازی رو جواب دادم(خداییش بچه مثبت بودن هم عالمی داره!)،امروز استاد نمازی یه چند تا خنده از ته دل سر داد که تا حالا ندیده بودم کسی با اون اشتیاق و ذوق بخنده...! میخواد بره حج،خوش بحالش ...ما که بی نصیبیم...

استاد عزیز خودم هم(قافله باشی) یه خورده با من در مورد تصنیف های الهه(خواننده زن) صحبت کرد و منم چند تا شعر واسش خوندم رفت...خیلی بی آزاره...بنده خدا تو کلاس گفت : اگه میخواید حرف بزنید من برم بیرون(یعنی خود استاد بره بیرون!!!)

و اما ساعت سوم که اوج التهاب ثانیه های خسته کننده ی کلاس فنائی بود! یه روز خواستیم سر کلاس این استاد آروم و ساکت بشینیم و درس رو گوش بدیم...انگار خودش عادت کرده که همیشه تیکه بیام وسط صحبتهاش!...

ببینید بچه ها این طرف کلاس(سمت پسرها) یه طوری هست که اگه بشینی رو نیمکتهای اول نور خورشید که به برد میتابه می خوره توی چشمت و خیلی اذیت میشی...واسه همین هم من از اول تا آخر کلاس سرم پایین بود و این باعث شده بود فنائی فکر کنه من ماتم بچه هام(همون پسرها و دخترهایی که می گفت بدست اشرار زاهدان افتادن!) رو دارم! و از اول کلاس تا آخرش در فواصل زمانی معین(تقریبا هر یک ربع) به من گیر داد و کم مونده بود یه چیزی بهش بگم...

اما نکته ی قابل توجه دیگه ای که باید با یه مثال بهش اشاره بکنم:

فرض بفرمائید بطور مثال (یعنی واقعا اینطور نیست!) من از همه روحانیون بدم میاد...و در یک جمعی که روحانی ای وجود داره جلوی جمع بگم که آخوندها (بفرض) آدمهای بدکاری هستند ، واقعا چه حس و حالی به اون روحانی جلوی جمع دست میده! همچنین آیا عمل من واقعا انسان پسندانه و خدا پسندانه هست؟

همینطور هست در مورد مسئله حجاب اگه خدا هم میخواست با نمره دادن دین رو به بشر تلیغ بکنه که...!

در ضمن اون حجابی که فنائی منظورش هست معلومه که دیگه چیه؟!(آخه من هم اگر در هفته پنج شش روز قم بود جوگیر می شدم!)

و همین مسائل  و گیرهایی هم که به من داد باعث شد بطور کاملا جدی بعد از کلاس یه بحث مفصل باهاش راه بیاندازم که باز هم طبق عادت همیشگی فرمودند:مسئله ای بود و گذشت...بی خیال!!!

 

بنظر من عقاید هرکس برای خودش محترمه و نباید کسی رو به صرف داشتن ظاهر و عقایدی خاص در جمع مورد حمله قرار داد...

ایشون طوری وحشتناک و نگران کننده در مورد کسانی که(البته از نظر ایشون) بد حجاب هستند نظر داد که انگار کل دانشگاه فقط به عشق همون چهارتا موی بیرون پا به کلاس میذارن!

بنده به استاد فنائی توصیه اکید می کنم که فقط یه نظر به کلاسهای دیگه بویژه کلاسهای دانشکده فنی و مهندسی بیاندازن تا دیگه به خودشون اجازه ندن در مورد بهترین کیدز دنیا اینجوری بی احترامی کنن...

در ضمن دکتر محترم استاد نمازی هم فرمودند که رشته ی ما دیگه زیر گروه رشته ی الهیات نیست و رشته ی مستقلیه و به همین دلیل هم استاد فنائی نباید دانشگاه رو با حوزه ی علمیه مقایسه کنه!

وای بر جماعت ظاهر بین و ظاهر پرست...!

ای وای بر آنان که دین را با ریش و مذهب را با چادر می سنجند...

 

بنده خودم  خیلی محجبه(چادر پیچ!) غیر انسان می شناسم...و (همچنین اگر حجاب رو بقول فرمایش فنائی پوشاندن مو تعریف کنیم!!!) بنده می تونم دو بزرگ زن ایرانی یعنی خانم ها شیرین عبادی و سیمین بهبهانی رو به فنائی معرفی کنم که موی خودشون رو نمی پوشونن اما شرفشون از صدها مرد دانشمند هم بیشتره...!
بنده این بحث ها رو با فنائی هم کردم (با لحن شدیدتر) و ایشون در حالی که داشت دکمه یقه من رو واسم می بست!!! به من می گفت: آقا سید محمد رضا من از شما انتظار ندارم(!!! انگار قتل انجام دادم) شما که از خانواده ی سادات هستی و باید خودت در تبلیغ دین(دین ظاهری!!!) با ما همکاری کنی...

دلم می خواست به استاد بگم اصلا کی به شما این اجازه رو داده که سر کلاس آیات الاحکم تبلیغ دین(دین ظاهری) بکنی؟؟؟!
ای کاش اونقدر که ما در مورد تربیت شتر و دلفین و... و همچنین بیوگرافی صدرالمتالهین یاد گرفنتیم در مورد درس خودمون هم چیزی می آموختیم تا سر کلاس از بی مفهومی درس ،خسته و بی حال نشیم...

من به خودم اجازه نمی دم در مقابل هر حرف نادرستی چه در مورد زنها و چه در مورد مردان سکوت کنم...اما گویی در مقابل کسایی که اصلا قابل اصلاح نیستن نباید هر حرفی رو زد...

***

((مَردم ولی...))

 

مردی از جنس عبورم...

از تبار با وفایی...!

اهل ایل با صفا و با محبت خدایی...!

مردی از جنس نیازم....

مردی از جنس محبت...

مردی از جنس درستی...

مردی از جنس صداقت...

مردی از جنس طلوعم...

که غروبم شده مردن...

نگو با من از جدایی

نگو از اندوه رفتن...

مردی از جنس بهارم...

تو نبین  شعرای تارم...

تو کویر خشک ذهنت...

با همین شعرا می بارم!...

مردی از جنس تنفس...

مردی از جنس خیالم...

روز و شب به یاد عشق و آرزوهای محالم...!

مردی از جنس خود تو!
که تو شعرام پا میذاری...

میدونم میاد یه روزی ...که منو تنها میذاری!

***

توی دنیای دیجیتالی که حتی دلها هم دیجیتالی شدن! خیلی چیزای زشت بنظر زیبا و خیلی چیزای زیبا بنظر زشته! انگار زبون دلها هم مثل کامپیوتر از اعداد باینری تبعیت می کنه که اگه یه خط صداقت ببینه ارور میده!

یکی از دوستان با یه پیام کوتاه خیلی چیزها به من آموخت...!

بقول مولی علی(ع) بعضی ها فقط ظاهرشون شبیه مرد میمونه!
هنوز تو فکرم...بعضی مواقع انگار از یه بچه ی کوچولو که با دیدن یه اسباب بازی متحیر بشه...متحیرتر و متعجب تر میشم...

کاش رنگ لباسهام با هم ست بودن تا ظاهرم هم یک رنگ باشه...باطنم که مثل مرمر صافه...مثل شب یک رنگ!

می گن جواب خوبی رو باید  با خوبی داد...اما نمی دونم چرا بعضی افراد...

بیخیال... وبلاگ که جای این صحبت ها نیست...فقط میخوام از دوستی که با پیام کوتاهش من رو از خواب سادگی بیدار کرد تشکر کنم... و بگم امیدوارم هیچ فرد دورو و ریاکاری جزو ویزیتورهای این وبلاگ نباشه...!

***

تقدیم به خواهرم...

 

نگاهت با محبت همچو مادر...!

فهیم و با حیایی  ای تو خواهر...!

یل عشقی! و همره چون برادر...

سلامت باد... ای زیبا چو اختر...

هم این شعرم نثارت هم تن و سر...!

 

دوست دارم همیشه پیشم بمونه...همیشه...همیشه...!

***

یه نکته سنجی ظریف!
اگه گذرتون به کلاس پونصد و چهل و چهار افتاد یه نظر به قفل در کلاس بیاندازید،اگه خوب دقت کنید می بینید که جای کلید این قفل بیش از حد معمول و بطور خیلی عجیبی بزرگه...(واسه اینکه خودتون برید ببینید عکسی هم ازش نمی ذارم)...با دیدن اون صحنه دلم به من گفت شاید دلهای آدمها هم این طوری باشن...دلهای بزرگ که قفلهای بزرگ دارن باید با کلید بزرگتری فتح بشن و دلای کوچیکی که ارزش فتح کردن ندارن،اصلا نیازی به کلید ندارن!

 

یک دنیا ممنون که چک کردید...

 

 

 

 

 

 

 

فمینیستی ترین شعر من!

سلامی پر از احساس...

 

با دستای خودم...متن ها و شعرهایی رو که توی قلبم بودن ،تقدیمتون کردم...بعضی شعرهام رو اولین بار بود که نشر می دادم...شعرایی که هیچ کس نخونده بودن و آکبند بودن...

تا امروز خیلی متن و شعر تو وبلاگ نوشتم...

یاد وبلاگ اولی با طرح و قالب کلاسیکش بخیر...عکس خودم کنارش بود،اسم وبلاگ "بروبچ فقه و حقوق بود"...بعد از یه مدت بخاطر خصوصی شدن مطالب،اسم وبلاگ رو به "همکلاسی" تغییر دادم...آمار بازدیدها رو که می دیدم هر روز انگیزه ام واسه نوشتن بیشتر می شد...نظرات دوستان رو که خوندم عهد کردم که  وب جاودانه بشه...

و امروز با این تعداد آمار بالای بازدید این مقدمه رو نوشتم تا بهونه ای باشه واسه اینکه بگم:

 

از صمیم قلب و با تمام وجودم و به اندازه تموم قافیه ها و شعرهای دنیا دوستتون دارم...با جرات و استحکام می گم دوستتون دارم...این رو قبیح و زشت نمی دونم...آخه هیچ جمله ای بجز دوستتون دارم لایق محبتتون نیست...دیوار سیاه و سنگی ای که بعضی ها با ذهن کثیف خودشون ساختند و "دوستتون دارم" رو پشت هاله ای از شرم بی شرمانه!!! قرار دادن می شکنم...و می گم ((همکلاسی)) به خاطر همه ی لطف و محبتت،بخاطر اینکه یادی از من کردی و گذری از کوچه ی افکار من...((دوستت دارم))

***

تنهایی های اتاق نارنجی من تموم نشدنیه!
اگه لبخند کمرنگ خودم رو تو شیشه کثیف مانیتور نبینم فکر می کنم واقعا مردم...!
مامان تو آشپزخونه...بابا سر کار...خواهرم دانشگاه...

هیچ روزنه ای به دنیای شلوغ بیرون نیست...بجز یه روزنه...یه روزنه که می دونم دیگه از هرچی تنهایی ها هست نجاتم میده...روزنه ای که مطمئن هستم هیچ موقع با اون تنها نمی مونم...وبلاگ همکلاسی! وبلاگی که خیلی از ثانیه هام رو از تنهایی نجات داد...

هر روز بعد از کلاسها به عشق آپ کردن وبلاگ...لباسهام رو عوض نکرده کامپیوتر رو روشن می کنم...تا ویندوز بیاد بالا لباسهام رو عوض کردم ، یه ساعت...دو ساعت...سه ساعت...می شینم پشت کامپیوتر و از تو فولدرهای قدیمی از میون اون همه شعر های تاریخ گذشته...و از میون واژه های بسیاری که تو ذهنم بالا و پایین میرن بهترین ها رو انتخاب می کنم...واسه اونایی که قراره پا بذارن تو تنهایی هام وغول تنهایی هام رو لگدکوب کنن...؛ دوست دارم با بهترین شعرهام از مهمونهای عزیز کوچه افکارم پذیرائی کنم...شوق و ذوق دیدن حتی یه نفر بازدید کننده جدید واقعا دیوونم می کنه...!
حتی یه نظر تو قسمت نظرات وبلاگ از هزار هزار دلار هم واسم ارزشمند تره...

هر ثانیه جدا از تنهایی واسم مثل یه بهار می مونه بهاری که هر همکلاسی توش یه گل هست...گلهای رنگارنگ...هر کدوم از یه جای ایران...همشون پاک و با محبت و بی ریا...

همکلاسی هایی که به من ثابت کردن میشه چند دقیقه ای هم از تنهایی رها بود...!

***

این، یکی از فمینیستی ترین شعرهامه که امیدوارم به دست هیچ مردی نرسه!(چون هرچی ناسزاست نثارم می کنه!) و توصیه اکید می کنم جلوی هیچ مردی نخونید!:

 

سخت تر از سنگ است...

دل آدم،اما...

دل سنگش کوبید سیب سرخ ((حوا))!

یوسف از خوف خدا، به ((زلیخا)) بد کرد!

لیک او هرچه محبت به جهان باشد کرد!

قصه ی(( لیلی)) و مجنون همه افسانه بوَد!

قصه پاکی لیلی بود...

 مجنون که بوَد؟

آه از آه دل ((سودابه))...

که سیاوش نشنید

حقه ای برهم زد...

آتشی سرد گداخت...

 به جماعت خندید!!!

ای تو فرهاد! شنو...

حسن عالم همه در ((شیرین)) بود...

زین سبب کوه کجا  سنگین بود؟

کی بدیدی تو وفا؟

بجز از جور و جفا!

در دل سنگ همه مجنونها!زور بازوی همه رستمها!

همه خوبان همه پاکان به جهان ((مریم)) بود...

در دل کوچک عیسی به چنین مادر پاکی غم بود؟!

کوروش از دامن مادر به جهان تاج بدید

مصطفی از نفس! (( فاطمه)) معراج بدید

وای بر من چه شود روز حساب!...
حوریان گرد به گرد،

 در بهشت اند اما

من که مَردم به جهنم بروم...

چون بهشت...

جای ناپاک تن مردان نیست!!!

***

بهتره برم یه نگاهی به مقدمه حقوق بیاندازم...

تا پست بعد...

 



 



 

 

 

 

یه روز خوب...

سلام...سلامی به پاکی وجود نازنین خودتون...

 

انگار زندگی اونقدرها هم که مرحوم صادق می گفت سیاه و تار نیست...اگه احساس بکنی وجودت داره احساس میشه همین کافیه که امیدوار باشی...

در ابتدا موشح زیر رو تقدیم می کنم به یکی از پر و پا قرص ترین ویزیتور های وبلاگ(البته در مقام دوم ویزیتوری! پس از خانم حیدری):

 

اهل شــــیرازی و شـــیراز سرای شعراست

فلــــک از بــــودن شـــیراز به دنیا برجاست!

شعر و شور و غزل و عشق همه دیدم در

آن گهربار سخن،سعدی شیراز که سرلوحه ماست

نام نیکش سر مصراع غزل، شعر من را چو نگینی آراست

 

روز بسیار خوبی بود،الحمدالله همه چیز به خوبی پیش رفت...ساعت اول طبق یک قضیه ی بدیهی که ماده اون جزو مجربات هست رسولی نیومد!

می دونید چرا جزو مجرباته؟، چون تجربه و آزمایش و تکرار نشون داده اگه با هزار جون کندن(بلانسبت!) صبح سر کلاس حاضر بشی امکان نداره رسولی هم بیاد سر کلاس واسه همین این قضیه کاملا بدیهی شده که صبحها رسولی تو لالاست!!! واز هفته بعد گویا در کمال خونسردی فقط بعد از ظهرها کلاس داریم!!!
سر کلاسش یه اس ام اس عشقولانه رو اشتباهی به موبایلش سند کردم بعد از کلاس باهام تماس گرفت...بنده خدا ذوق کرده بود و فکر می کرد شاید یه نفر دیگه(!!!) واسش اون اس ام اس رو فرستاده!

و اما امون از شیرینی که باعث شد کلاس حدود یه ربع هنگ بکنه من که اصلا لب نزدم آخه همینجوریش خدای جوشم اگه از اینجور چیزها هم بخورم فکر کنم هیکلم جوش بشه! قابل توجه ردیف آخر که جعبه شیرینی رو در آوردن!

مدتها بود که چیپس و... رو هم کنار گذاشته بودم اما موقع اومدن خونه یه دل سیر از عزا در آوردم! خدا به خیر کنه!

فنایی امروز هیچ موضوع جدیدی رو مطرح نکرد فقط طبق عادت همیشگی از زشتی و قباحت دُرُغ(!!!) واسمون گفت!

صبح من و چند تا دیگه از بچه ها که از کلاس زدیم بیرون رسولی رو دیدیم و اون هم با لبخند ملیحش! به ما گفت برید خونه...اما گویا بعد از اینکه ما رو دک می کنه میره سر کلاس و درس هم می ده!!!(انصافا من چی می تونم به این استاد بگم؟!)

 

***

 خداوند من رو خیلی دوست داره،بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم...مثلا می خواستم طبیعت قزوین رو به اسی نشون بدم رفتیم یه جاده ای که پرنده پر نمی زد یه لحظه خیلی شانسی چشام افتاد به عقربه ی میزان بنزین باک...و...!!! فکر نمی کردم با اون میزان بنزین یه متر هم حرکت کنم اما می گم که خداوند...

***

شعر زیر هم جزو آخرین کارای خودمه، تقدیم به همه بچه های بی نظیر فقه و حقوق بخصوص ویزیتورهای ثابت وبلاگ:

 

تو کلاس جای منه نیمکت آخر

تو میای و دفتر دلم میشه پاره و پرپر

میذارم رو سینه ی سرد دیوار، سر

به تو خیره میشم و از همه دنیا می کشم پر!

آخه انگار با خودم نیست

 دست من نیست قصه ی عاشق و دلبر!

بوی دستات بوی عنبر...

چشات از شبم سیاهتر

تو عزیزی مثل مادر...

مهربونی مثل خواهر...

از همه دلبرا بهتر

یه نظر...! یه لحظه بنگر

به این عاشق دیوونه...

نذار عشق یه غریبه

بکنه چشمای اون کور...بکنه گوشای اون کر...!

***

تور مجازی قسمت سوم:

پس از بررسی های بعمل آمده توسط متخصصین باستان شناسی و علم نجوم نتایج بسیار جالب توجهی بدست آمد که بی شک هر انسانی را شگفت زده می کند...

اگر بخاطر داشته باشید در کلاس پانصد و سی و دو حفره ای وجود دارد که به اشتباه در برخی متون و کتب تاریخی از آن حفره به شعبه دوم غار حرا نام برده شده است...ولی اینک با تکامل علوم و تلاشهای مستمر دانشمندان مشخص گردید حفره موجود در کلاس پانصد و سی و دو بر اثر برخورد شهاب سنگهایی که تصویرشان را در عکس بالا مشاهده می کنید بوجود آمده است...

این سه سنگ که در طول و عرض جغرافیایی 0 و 2- درجه دانشکده علوم پایه قرار دارند چشم هیچ بیننده ای را به خود خیره نمی کنند...این سنگها همچنین دارای هیچ مصرفی نمی باشند ولی از آنها می توان بعنوان نمونه هایی از بدترین نوع دکوراسیون دانشکده علوم پایه نام برد!

این سه سنگ در نزدیکی اتوماسیون غذای خواهران قرار دارد و یکی دیگر از استفاده هایی که می توان از این سنگها برد اینست که می توان غذای لذیذ دانشگاه را با این سنگها مثال زد!

از جزئیات دیگر این سنگها اطلاعات بیشتری در دست نیست و در همین حد و اندازه هم که ذکر شد جزو اسرار و اطلاعات بسیار سری بود! که فقط در این وبلاگ به ثبت رسید...تا تور مجازی بعد... 

***

متن زیر تحفه ایست کوچک از دل بزرگم!:

دریا دلم...دلی را که بسپارم جدا نتوانی کرد...رهی را که بپیمایم پیدا نخواهی کرد!...آه ز دست زمانه  که چه بازیها با من کرد،تو دگر مرا به بازی مگیر!...در رفاقت صداقتت را و در وجودتت محبتت را نیازمندم...اگر جز اینست هم تو را به خیر و هم تو را به سلامت...

دوستی را در دالان "دال" دوستی می جویم...

وحدت دل و عقلم در "واو" دوستی خواهی یافت...

سلام هایم را در "سین" دوستی نصیبت می کنم...

تا تهمتهایی را که در "ت" دوستی نهفته است نثارم کنی(؟!)...

یاد تو خواهم کرد هرگاه "ی" دوستی به گوشم رسد...و تو...؟

نصیبی از محبت و صداقت اگر نبرده ای..اگر به مشامت جرعه ای از می عشق نرسیده بشنو این ابیات سوخته برخاسته از دلی سوخته که یا دل نسپرد و یا دلی را که سپرد سوخته تحویل گیرد!:

دوستی رسم دلم بود ولی...!
گذر سنگ دل سنگ تو بر بادم داد...

همه تار و پود من بود ز صبر!...

غم آزار تو فریادم داد:

آه از هر چه محبت دل من خونین است...

در دورویی دوست گه روز و گهی شام سیه

 و نه ده رو و نه صد رو،! دوستی رنگین است!

دوستی مثل تو بر  شیطان هم ننگین است!

 

سادگی دل همچون سادگی آب،دل زلال و شفاف... به بازی گرفتن دلی این چنین ساده بود،ولی اگر تو را وجدانی بود،چه سخت می نمود!

این را بدان...در باغچه ی کوچک دلم با همه کوچکی اش تنها یک گل می روید! و گلی که خشکید،گلی دیگر جای آن را می گیرد...! گلی دیگر جای آن را می گیرد...گلی دیگر...

***

صدای خش خش برگان پاییزی تمام شد...خزان با تمام نابود گریش رفت ولی آیا دانستی فصلی که می آید زمستان است؟! در سوز زمستان و در اوج نابودگری بیشرمانه آن...دوباره پاییز را آرزو خواهی کرد...!

"نوید"

 

 

 

 

تو خود پندی که می دادی عمل کردی؟

سحر می گردد دلم با یک کـــلام آتشین

لحظه ای مجنون شوم با یک ســــــلام دلنشین

آه از هر چـــــه خداحافظ دلـــــم خــــــونین شده

مشک می بارد ز هر حرف سلامت ای تو یار مه جبین

خیال خام

چه خیال خامی ای دل که از او وفــا بخواهی

نسزد ز جور آن بــــت بجز از جفــــا بخواهی

دلت از کفت رمــــــیده سر و قامـــــتت خـمیده

ناله های شامگاهــــت مگر آن صنـــــم شنیده؟
ز چه رو خیال باطل به دلش صــــفا نمـــانده

ای دریغ از زندگانـی دگرش وفــــــا نمــــانـده

کوله بار عمر من شد حسرت و اشک و ندامت

باشدت لحظه ی دیدار به ســــــپیده ی قیــــامت

***

موشح پایین تقدیم به برو بچ با مرام فقه و حقوق:

عطر دستان تو را می خواهم        برق چشمــــــان تو را مــی خواهم

شوق دیدار تو دارم ای گل           خارم و بزم گلستان تو را می خواهم

قافیه اول ابیات من آمد به پدید(!)     قایقم،بحر خــروشان تو را می خواهم

***

تو خود پندی که می دادی عمل کردی؟!
من خودم شخصا هرگز نمی تونم کسی رو که وقت زیادی از من گرفت(هر چند ممکنه در اون اوقات کار خاصی نداشته باشم) مورد اعتماد و ایمان قرار بدم...

اگر یادتون باشه استاد رسولی در ابتدای سال که وارد کلاس شد با اینکه دو جلسه غایب بود اما چهره ای حق بجانب گرفت و در کمتر از یک ربع تکالیف و وظایف و تهدیدات لازم رو متذکر شد! که انصافا تقریبا همه بچه های کلاس هم بهش احترام گذاشتن و تکالیفی که خواسته بود انجام دادن... از ده تا بیت از بوستان سعدی نوشتن گرفته تا نوشتن مثالهایی واسه قضایای مختلف و...کارهر هفته ما بود...اما جناب استاد رسولی متاسفانه ذره ای برای وقت دانشجوها احترام نذاشتن و با توجه به اینکه بصورت نا منظم سر کلاس میومدن به ما ثابت کردن که اگه یه استاد هر اندازه هم غایب بکنه گویا کسی نمی تونه چیزی بهش بگه! اما اگر یه دانشجو...

نکته ی جالب و باور نکردنی این هست که ایشون اعلام کردن که کلاس جبرانی برگزار می کنند و ساعت خاصی هم واسه کلاس تعیین کردند اما در کمال ناباوری بر سر کلاس جبرانی هم حاضر نشدن!!!

با توجه به اینکه فاصله مکان کلاس جبرانی با مرکز شهر تقریبا زیاده باید مسیر زیادی رو پیمود تا به محل کلاسها رسید نهار خورده و نخورده و با عجله و دوون دوون باید رفت سر کلاس (به اصطلاح جبرانی!) اما باز هم معلوم بشه که استاد رسولی نمیاد! واقعا ارزش و مقام یه دانشجو(اصلا یک انسان!) اینه؟!

فقط می تونم بگم: متاسفم! و دیگه چه کسی می تونه چهره ی حق بجانب استاد و دستورهایی که میده رو الزام آور و جدی بگیره؟...

***

چه کلاسی چه فیلمی؟!!!

در کلاس هر استاد من مجبورم یکی از این فیلم ها رو بازی کنم تا بسلامت از کلاس بیرون بیام!:

کلاس استاد فنائی:

آیات الاحکام ....چشمان کاملا بسته

تاریخ اسلام....مصائب مسیح

نگاهی دوباره به تربیت اسلامی....بیمار روانی!

استاد نمازی....بلوف!

استاد لطفی....مردی که زیاد می دانست

استاد رسولی....بدنام(ایشون چون زیاد سر صحنه فیلم برداری حاضر نمیشن خودش به تنهایی فیلم رو بازی می کنه و چون کلاسی تشکیل نمیشه نیازی هم نیست من فیلمی رو بازی کنم!)

استاد قافله باشی....رومئو ژولیت!

***

من نمی دونم این اسی چرا اینقدر تو وبش داره به وب من گیر میده؟

یه روز به اون پروانه زبون بسته...یه روز به وبلاگ...یه روز در کمال ناباوری و تحیر می گه تقلید نکنی!!!

یه نفر با این بنده خدا صحبت کنه دست از سر وب من برداره...فکر کنم تا ابد پای ثابت پستهاش وب بیچاره ی من باشه...

اما بخاطر اینکه به نظرش احترام بذارم دو نکته رو ذکر می کنم:

اول اینکه تنوع اصولا چیز خوبیه و وب روز از یک نواختی بیرون میاره...مثلا فرض کن یه نفر رو هر روز با یه تیریپ یه نواخت ببینی چقدر اعصابت داغون میشه؟! خب وب هم همینطوره دیگه...

دوم اینکه چون رو پروانه مانور دادی بهتره یه نظر هم به وب خودت بیاندازی و ببینی اون دو تا خرس بالای وبلاگت که یکی داره واسه دیگری نامه عاشقونه می نویسه به معنای کامل بیانگر این واقعیت هست که ((عشق یه دروغ کثیفه))!!!... خدایی حاضرم بطور کاملا رایگان قالب واست طراحی کنم درسته که قالبهای خودم هم خیلی جوات بازاره اما دیگه ازون دو تا خرس...

امیدوارم تا کار به هک و دنای نکشیده کر کری مابین دو طرف ختم به خیر بشه...البته ما که بجز شعر و غزل عاشقونه چیزی پست نمی کنیم!!!

تا فردا...

 


 

یه لباس جدید واسه وبلاگ!

سلام...فقط سلام...آخه تو سلام به تنهایی یه دنیا حرفه...

حزن و اندوه تموم نشدنی غروبهای جمعه رو توی وبلاگ کم می کنم...

خیلی از دفترهام که قبلا توش یادداشتهای روزانه می نوشتم خالی موندن آخه هرچی داشتم و نداشتم انتقال دادم به وبلاگ...دفترهام بد کینه ای از این وبلاگ به دل گرفتن...یه زمونی هرچی شعر داشتم تو اونا می نوشتم اما الان اونا خیلی تنها موندن...

اما بخونید این موشح رو که از روی محبت و دوستی سروده شده:

ای خوب و نازنینم کی یاری چون تو داره؟

حسرت با تو بودن خودش یه افتخاره

ساکت نمیشه قلبم وقتی تو رو نداره

آروم نمیشه چشمم دائم داره می باره

نام قشنگت ای دوست تو شعر من بهاره...!!

...

قالب وبلاگ مثل لباس آدم می مونه و هر چند وقتی خوبه که عوض بشه واسه همین این قالب جدید رو طراحی کردم که امیدوارم خوشتون اومده باشه...

امسال ست سفید بود گفتم وبلاگ رو هم سفید کنم...!

وب احسان رو که چک کردم خیلی حال کردم ترانه ی قشنگی گفته بود...ثابت کرد که اند اسفنده!
واسه همین من هم موشح بالا رو واسش گفتم...

اما شما هم بی نصیب نیستید:

سر می دهم برایتان،جانم فدای جانتان

ای عاشقان،دریا دلان،نفس نفس نثارتان

عالم همه شد در عجب ،زان حسن روی ماهتان

شعر بالا تقدیم به تموم ویزیتورهای بی منت وبلاگ...

باز هم از کوچه ی افکار من گذر کنید و با وجود گلتون رو وبلاگ منت بذارید...

حیف که کلاس مختلطه...!

سلام...سلام ای رهگذر از کوچه های ذهن من...

اگه این وبلاگ رو نداشتم تا توش بنویسم می ترکیدم:

نفس نفس برای تو

برای لحظه های تو

کاشکی چشام کور بشه و

نبینه گریه های تو...

با هفت تا دریا می شورم

تموم غصه های تو

میای میری من می شنوم

صدای ساز پای تو...

***

به به...به به...هزاران به به...خبر آمد که وبی آپ شده است! از آپش قلب فسرده ام چه بی تاب شده است!

اصولا روزهایی که کلاس نداریم نوشتن در مورد یه موضع ممکنه به بیراهه بره چون اغلب نوشته هام در مورد کلاسهای همون روز هست...اما وبلاگ احسان رو که چک کردم حس و حال نوشتنم دو برابر شد...

این آقا احسان تکه تکه،اغلب پسرها بطور طبیعی و ذاتی یه نمه خشک و بی روح هستن و پی شعر و متن ادبی و... زیاد نمی پلکند اما احسان جون روحیاتش فتوکپی خودمه(آخه اونم مثل من متولد اسفنده و اسفندی ها اهل حالند)
اسی یا آپ نمی کنه یا اگر آپ بکنه می ترکونه(بالاخره بهم ثابت شد که پای ثابت پست هاش نام مقدس منه!!!)،دستت درد نکنه اسی حال دادی با پست جدیدت...اما چند تا نکته که بهش اشاره نشد،اولا با توجه به اینکه من آدم بیش از اندازه ای ذوقی هستم ممکنه یه روز بیام و بک گراند وبلاگ رو عکس یه قلب تیرخورده قرار بدم!!! یعنی یه موقع بهتون برنخوره و تعجب نکنید، ثانیا اینکه باید به معشوق احسان (فنایی) ثابت بشه که دفعه ی بعد اگه بخواد ضد حالی به اسی بزنه مستقیما با من طرفه!

***

راستی یادم رفت این رو بنویسم که بقول اسی اگه بهونه نظر ندادن نمایش اونه خب این که کار دو سه تا کلیکه و می تونم اون رو خصوصی کنم اما اولا تموم کلاس یه وبلاگ به نظراتشه ثانیا آدرس این وبلاگ که خصوصیه و کسی نمی تونه ببیندش...

اگه قضیه اینه که یه موقع ممکنه استادها بیان و ببینن باید بهتون تضمین صد درصد بدم که استادهایی که من می شناسم (نام هم نمی برم!!!) امکان نداره(مثل شما) وبگرد حرفه ای باشن در ضمن آدرس این وبلاگ رو فقط بچه های مطمئن کلاس دارن که یقین دارم هیچ موقع آدرسش لو نمیره...

***

من دیگه کاملا ایمان پیدا کردم که جنگ بین دخترها و پسرها ناتمومه...من حرفی رو که بزنم بهش مطمئن هستم و همونطور که قبلا هم نوشته بودم مقصر اصلی این جنگ استادها هستند،دیروز لطفی بود که گفت:بهشت زیر پای مادران است،بنابراین مردها زیر پای زنها جای دارند...!!! حیف که جو کلاس بهم می ریخت وگرنه من ده تا اینجور آیه شبهه انگیز می خوندم به نفع مردها که البته جاش نبود و منظور آیه قرآن هم اون نبود...

بعدش هم که یکی از بچه های کلاس گفت:در یه کتابی(احتمالا کتاب داستان بوده) خوندیم که زنان مادران شیطان هستند...

تورو خدا جمعش کنید این حرفا رو حالا بفرض که زنها مادران شیطان هستند یا مردها زیر پای زنها هستند یا مردها کر و کور هستند یا زنها بدترین مخلوقات هستند یا هزارتا فحش و ناسزای بالاتر از اینها...حالا خب این بحث چه ربطی به کلاسی داره که دختر و پسر با هم توش هستن و دخترها جمعیتشون دو برابر پسرهاست...برید از فنائی یاد بگیرید که همیشه میگه:حیف که کلاس مختطلته و گرنه خیلی مباحث روشن می شد...!!!

در مورد این جمله ی فنائی هم میشه یه کتاب مطلب نوشت!!! یه بار دیگه تکرار می کنم:حیف که کلاس مختلطته وگرنه خیلی از مباحث روشن می شد...!
زمانی که مدرسه بودیم و همه پسر و یا همه دختر بودیم چون بچه بودیم خیلی از مباحث نباید روشن می شد...الان هم که اومدیم دانشگاه چون مختلط هستیم خیلی از مسائل روشن نمیشه...فردا هم که از دانشگاه یرون می آییم دیگه مبحثی نمیمونه که روشن بشه!!! یکی نیست به فنائی بگه شما درس رو بده اگه خدای نکرده بی جنبه بازی در اومد تضمینش با من ! در ضمن خود استاد میگه اگه شما فردا روزی برید محکمه و خندتون بگیره چی میخواهید بکنید ؟ منم بهش میگم اگر فردا روزی من(مثلا) برم محکمه و زن و مردی هم حاضر باشن من بهشون بگم حیف که محکمه مختطلته و گرنه براتون حکم صادر می کردم!؟

فنائیه دیگه چیکارش میشه کرد.تازه الان اول ساله و خیلی رمز و رازهای این شخصیت برامون ناشناخته مونده...

قابل توجه خانم های کلاس!
خودتون قضاوت بکنید...امروز رو روز دختر نام گذاری کردن(بعلت تولد حضرت معصومه(س)) و قراره دختر نمونه ایران رو معرفی بکنن این یعنی آخر تبعیض! فکر نکنم هزار سال دیگه هم روز پسر نامگذاری بشه!

در هر حال روز دختر رو به همه ی دخترهای ایرونی تبریک می گم:

روز دختر مبارک

 

تا یکشنبه مواظب خوتون باشید،در اوقات فراغت هم یه دو خطی به دروس نگاه بکنید!

اگه حسش بود یه نقطه هم تو قسمت نظرات بذارید...

***

 


وقتی پروانه ها فرار می کنند!

سلام

به گفته ی دوستان یه شمع کنار مانیتور روشن کردم تا این پروانه از تو وبلاگ  به عشق شمع بیاد بیرون!

چهارشنبه بود و روز آسی بود...یعنی ازون روزا که شانسی تو قرعه کشی به من می افته! روز توپ توپی بود...

شنیدم دیروز بهتون فسنجون دادن(!!!) وای...تو رو خدا به خودتون رحم کنید...وای از اون فسنجونی که دانشگاه بخواد بده...کبابش که بچه ها می گفتن غذا خوبش بود اون بود فسنجونش چی بوده؟!

استاد لطفی هم امروز با سری 2007 معما و چیستان عربی وارد کلاس شد و مدال افتخار رو خودش شخصا بر گردن حاج آقای بیاتی(احتمالا پسرشه و به خاطر اینکه سه نشه شناسنامه رو دست کاری کردن-البته این فقط در حد یه شایعه هست و جدی نگیرید!!!)انداخت.

تو کلاس ادبیات واقعا ستم به پا شد! نصف کلاس غایب بودن،دخترها کلا شاید هفت هشت نفر! حاضر بودن و پسر ها هم ده نفر! اما باز هم این استاد قافله باشی خم به ابرو نیاورد و مثل همیشه بیخیال حضور و غیاب شد...!
 

من که پروانه رو از تو وبلاگ پروندم!(ببینید چه پسر حرف گوش کنی هستم!) شما هم یه محبتی بکنید دیگه...!

البته این پروانه اصولا موجود آزار دهنده ای بود و من این رو قبول دارم...خیلی خیلی زیاد هم خز بود!!! مثل این بود که عکس یه پروانه رو بچسبونی به شیشه ی تلویزیون و فکر کنی که قشنگه...! دفعات بعد سعی می کنم بجای پروانه از کرگدن و شتر و مار و... هم استفاده کنم!

شاید هم یه وبلاگ بزنم که وقتی واردش میشی یه آهنگ از جواد یساری واستون بذاره و توش پر از پوسترهای گروه آرین باشه و موزیک متن هم داشته باشه اونوقت می تونم کنار قالب وبلاگ یه پروانه بذارم که دور شمع می گرده و لوگوی وبلاگ رو هم یه قلب بذارم که تیر خورده!!!

دیگه بیشتر از این چرند نمی نویسم ...فقط از خدا سه چیز میخوام:

- آمار بازدید وبلاگ دوبله بشه

- تو صورت هیچ کیدی تو هیچ جای دنیا جوش نزنه

- من بتونم درسای فنائی رو پاس کنم...

این شعر هم تقدیم به اسی:

یار یاران،خوب خوبان

اهل تهران ،رستم دستان...

دلاور مرد دانشگاه و با ایمان

رفیق با مرام و بی ریای من

ژولیوس احسان دهقان!