همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

hey!...twister!

 

سلام...سلامی که هنوز شعله محبتش خاموش نشده...ممکنه فقط حرارتش یکم سردتر شده باشه...

خیلی داغونم،داغون تر از ثانیه های تلخ نا مردمی!

اما نمی دونم حکایت این دویست و پنجاه گرم گوشت توی سینه چیه که هر لحظه من رو وادار می کنه بیام اینجا و بنویسم...

با توام! با تو ویزیتور وبلاگ! هر کسی که هستی تو یه شعاعی از وجود در برابر من قرار داری!

درست می گم نه؟ تو هر موقعیتی که قرار داری و هر شخصی با هر اسمی که هستی تو وضعیت خاصی با وجود من قرار داری...

متوجه منظورم شدی؟

امیدوارم جوابت آره باشه!

اگر جوابت آره هست به سوالاتم پاسخ بده:

انتظار داشتی امروز(یعنی امشب) چی توی وبلاگم بنویسم؟
اصلا انتظار داشتی که چیزی بنویسم؟

شاید انتظار داری مثل همیشه یه چند تا بیت شعر(اگه بشه اسمشون رو گذاشت شعر!) بنویسم...میخوام یه چند تا شعر ناب البته نه از خودم بلکه از شاعرهای بزرگ بنویسم:

با این چطورید:

پل بر زبر محیط قلزم بستن!

راه گردش به چرخ و انجم بست

نیش و دم مار و دم کژدم بستن

بتوان! نتوان دهان مردم بستن!

یا این یکی:

هر کس به طریقی دل ما می شکند

بیگانه جدا، دوست جدا می شکند

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست

از دوست بپرسید چرا می شکند؟!

من که تو تموم شعرهام نوشته بودم دارم زیر بار سنگین نا مهربونی زمونه له میشم...کاش حداقل تو دیگه پاتو روی این بار سنگین نمی ذاشتی تا مبادا سنگینتر بشه...

شاید بتونم به جرات بگم که حداقل نصف ویزیتورهای وبلاگ اسم چرندیاتم رو شعر گذاشتند و بنابراین به حسب اونها لابد من شاعرم...خب اگر اینطور هست واقعا یه شاعر باید تاوان چه گناهی رو با اینهمه عذاب پس بده؟

می دونم که خیلی ها منتظر بودن ببینن من تو پست جدیدم چی می نویسم اما بهتره از خودم بنویسم:

سروش نیز به من می گوید از خود بگو!
به سروش می گویم تو که دیگر مرا خوب می شناسی تو دیگر چرا؟

سروش می گوید می خواهم از تو بیشتر بدانم تا مبادا روزی همچو خیلی از مردم تو را له کنم...

چشمانم بارانی می شود...

به سروش می گویم : من این هستم که می بینی...مردی که می گرید...مردی که همچون شیشه آن سویش نیز پیداست...مردی که حتی نفسهایش نیز بوی محبت می دهند...مردی که بودنش را با دیگران و تنهاییهایش را با خودش قسمت کرد...مردی که برای اینکه کسی را نرنجاند خیلی رنجش ها را تحمل کرد..."مرد"ی که فتحه اولش کم کم دارد به ضمه تبدیل می شود!!!...مردی که دستانش می نویسد تا به دیگران بگوید اگر از جنس فریب بود هر روز نمی نوشت!...مردی که حتی مگسها را پروانه می داند!!!...مردی که بد جور له شد...خیلی بد،خیلی بد...خیلی بد...خیلی بد...خیلی بد...

و من مردی هستم که گذشت می کنم...به سادگی...از هر که مرا له کرد...گذشت می کنم...و ثانیه های بد له شدن را برای همیشه از ذهنم پاک خواهم کرد...برای همیشه...و باز سلامم حرارت خواهد گرفت...

***

باز هم که پورتهای بلاگ اسکای بسته...الان یعنی ساعت یازده شب این پست رو نوشتم اما مثل اینکه باید فردا پستش کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد