همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

منطق بی منطقی!

سلام! یه سلام ، تکراری تر از درسهایی که عمریه مشغولمون کرده...

ساعت الان یک و نیمه و گویا ساعت سه و نیم امتحان منطق داریم!، خدا کنه این یکی استاد دیگه خودش رو کنترل کنه و هر چی مشکل روحی و روانی داره سر دانشجو ها خالی نکنه! بقول یکی از کیدز، فنائی که اینهمه بهش خرده گرفتیم صد شرف بعضیها رو داره:

 

((تمام علم جهلت!           چو وصله بر جامه باد

فدای تا رو پود                عبا و عمامه باد))              

 

منطق رو هفته های قبل خوندم و دیشب هم یه دور دیگه خوندم و امروز هم خوندم و این لطفی یه کاری کرد که وسواس برای خوندن بگیرم، هر عملی از استادها(البته بعضیها) امکان داره، مثلا اصلا بعید نیست که سوالات امتحان امروز از ارغنون ارسطو باشه!!!

البته خود رسولی که گفت میخواد از جزوه امتحان بگیره اما من خیلی مواقع که باهاش بحث می کردم می دیدم اصلا یه مطلبی رو داره بهم میگه که تا بحال نگفته و وقتی قیافه متحیر من رو می دید در کمال ناباوری می گفت: مگه من اینها رو نگفتم!؟ خیلی فراموشکار می زنه این رسولی، خدا کنه حافظه اش حداقل واسه امروز درست کار کرده باشه!
جا داره اینجا از یکی از همکلاسیهای محترم بخاطر جزوه منطقش با تمام وجود تشکر کنم، چون جزوه خودم تقریبا ناقص بود و خیلی از مطالبی که ایشون نوشته بود مورد استفاده من قرار گرفت، انشاء الله که برگ برگ جزوه زندگیش همیشه پربار باشه...

 

خب دیگه بهتره کم کم برم حاضر بشم و خودم رو هم برای هر شرایطی آماده کنم مثلا ممکنه مدت زمان امتحان فقط پنج دقیقه باشه و تعداد سوالات هم صد سوال تستی باشه و امتحان هم روی برفها برگزار بشه!

 

امیدوام موفق باشید...یه متنم رو نوشتم که خوندنش خالی از لطف نیست:

سلام آشنای غریب!
کاش همانطور که غریب هستی، قریب هم بودی!
قریب بودی و می فهمیدی مردی را که چیزی جز چند تکه غزل در صندوقچه دلش نمانده...

دوست داشتیم، دوست داشته باشیم و برای دوست داشتنمان دیوارهای نفرت را بشکنیم و پرده های سیاه شرم بیشرمانه را بدریم، اما این چهار دیواری بزرگ با آن همه گوشتهای متحرک(!) چیزی جز بدنامی نصیبمان نساخت!

دوست داشتیم نگاههای سرزنش آلود غریبان با غزل، لحظه ای خاموش می شد تا بدون ترس از بدنامی، ضمیر جمع دوست داشتیم را "دوست داشتم" کند!
دوست داشتیم هیاهوی درونمان لحظه ای سکوت ننگ آور لحظه های سنگین و سرد بی غزلی را بشکند و رو کند هر چه کرده ایم! جرممان را رو کند، و برایمان حبسی سنگین در کالبد خود حکم کند!

دوست داشتن: صد ضربه تازیانه نگاه

محبت: اعدام غزلهایی تازه نفس!
...

دوست داشتیم یک نفر خودکشی روح ما را در ((خودکشی)) می دید!
دوست داشتیم کسی بانویی که زمینی نیست را در ((بانو)) نگاه کند...

دوست داشتیم...

 

جنست که از جای دیگری باشد...بدطور خرد می شوی، باید همجنس جماعت که نه! باید دقیقا غرق در جماعت شوی، تا شاید!...تو را هم مثل خود!!! ((خوب)) دانند...

می شود بجای غزل سرودن...تکبر فروخت و...

می شود...

و حالا که مرغ امید آخرین نفسهایش را در جمعی جدید! می زند:
دوست داریم که دوست نداشته باشیم...

دوست دارم که دوست نداشته باشم...............................................

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد