سلام...سلامی به پاکی وجود نازنین خودتون...
انگار زندگی اونقدرها هم که مرحوم صادق می گفت سیاه و تار نیست...اگه احساس بکنی وجودت داره احساس میشه همین کافیه که امیدوار باشی...
در ابتدا موشح زیر رو تقدیم می کنم به یکی از پر و پا قرص ترین ویزیتور های وبلاگ(البته در مقام دوم ویزیتوری! پس از خانم حیدری):
اهل شــــیرازی و شـــیراز سرای شعراست
فلــــک از بــــودن شـــیراز به دنیا برجاست!
شعر و شور و غزل و عشق همه دیدم در
آن گهربار سخن،سعدی شیراز که سرلوحه ماست
نام نیکش سر مصراع غزل، شعر من را چو نگینی آراست
روز بسیار خوبی بود،الحمدالله همه چیز به خوبی پیش رفت...ساعت اول طبق یک قضیه ی بدیهی که ماده اون جزو مجربات هست رسولی نیومد!
می دونید چرا جزو مجرباته؟، چون تجربه و آزمایش و تکرار نشون داده اگه با هزار جون کندن(بلانسبت!) صبح سر کلاس حاضر بشی امکان نداره رسولی هم بیاد سر کلاس واسه همین این قضیه کاملا بدیهی شده که صبحها رسولی تو لالاست!!! واز هفته بعد گویا در کمال خونسردی فقط بعد از ظهرها کلاس داریم!!!
سر کلاسش یه اس ام اس عشقولانه رو اشتباهی به موبایلش سند کردم بعد از کلاس باهام تماس گرفت...بنده خدا ذوق کرده بود و فکر می کرد شاید یه نفر دیگه(!!!) واسش اون اس ام اس رو فرستاده!
و اما امون از شیرینی که باعث شد کلاس حدود یه ربع هنگ بکنه من که اصلا لب نزدم آخه همینجوریش خدای جوشم اگه از اینجور چیزها هم بخورم فکر کنم هیکلم جوش بشه! قابل توجه ردیف آخر که جعبه شیرینی رو در آوردن!
مدتها بود که چیپس و... رو هم کنار گذاشته بودم اما موقع اومدن خونه یه دل سیر از عزا در آوردم! خدا به خیر کنه!
فنایی امروز هیچ موضوع جدیدی رو مطرح نکرد فقط طبق عادت همیشگی از زشتی و قباحت دُرُغ(!!!) واسمون گفت!
صبح من و چند تا دیگه از بچه ها که از کلاس زدیم بیرون رسولی رو دیدیم و اون هم با لبخند ملیحش! به ما گفت برید خونه...اما گویا بعد از اینکه ما رو دک می کنه میره سر کلاس و درس هم می ده!!!(انصافا من چی می تونم به این استاد بگم؟!)
***
خداوند من رو خیلی دوست داره،بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم...مثلا می خواستم طبیعت قزوین رو به اسی نشون بدم رفتیم یه جاده ای که پرنده پر نمی زد یه لحظه خیلی شانسی چشام افتاد به عقربه ی میزان بنزین باک...و...!!! فکر نمی کردم با اون میزان بنزین یه متر هم حرکت کنم اما می گم که خداوند...
***
شعر زیر هم جزو آخرین کارای خودمه، تقدیم به همه بچه های بی نظیر فقه و حقوق بخصوص ویزیتورهای ثابت وبلاگ:
تو کلاس جای منه نیمکت آخر
تو میای و دفتر دلم میشه پاره و پرپر
میذارم رو سینه ی سرد دیوار، سر
به تو خیره میشم و از همه دنیا می کشم پر!
آخه انگار با خودم نیست
دست من نیست قصه ی عاشق و دلبر!
بوی دستات بوی عنبر...
چشات از شبم سیاهتر
تو عزیزی مثل مادر...
مهربونی مثل خواهر...
از همه دلبرا بهتر
یه نظر...! یه لحظه بنگر
به این عاشق دیوونه...
نذار عشق یه غریبه
بکنه چشمای اون کور...بکنه گوشای اون کر...!
***
تور مجازی قسمت سوم:
پس از بررسی های بعمل آمده توسط متخصصین باستان شناسی و علم نجوم نتایج بسیار جالب توجهی بدست آمد که بی شک هر انسانی را شگفت زده می کند...
اگر بخاطر داشته باشید در کلاس پانصد و سی و دو حفره ای وجود دارد که به اشتباه در برخی متون و کتب تاریخی از آن حفره به شعبه دوم غار حرا نام برده شده است...ولی اینک با تکامل علوم و تلاشهای مستمر دانشمندان مشخص گردید حفره موجود در کلاس پانصد و سی و دو بر اثر برخورد شهاب سنگهایی که تصویرشان را در عکس بالا مشاهده می کنید بوجود آمده است...
این سه سنگ که در طول و عرض جغرافیایی 0 و 2- درجه دانشکده علوم پایه قرار دارند چشم هیچ بیننده ای را به خود خیره نمی کنند...این سنگها همچنین دارای هیچ مصرفی نمی باشند ولی از آنها می توان بعنوان نمونه هایی از بدترین نوع دکوراسیون دانشکده علوم پایه نام برد!
این سه سنگ در نزدیکی اتوماسیون غذای خواهران قرار دارد و یکی دیگر از استفاده هایی که می توان از این سنگها برد اینست که می توان غذای لذیذ دانشگاه را با این سنگها مثال زد!
از جزئیات دیگر این سنگها اطلاعات بیشتری در دست نیست و در همین حد و اندازه هم که ذکر شد جزو اسرار و اطلاعات بسیار سری بود! که فقط در این وبلاگ به ثبت رسید...تا تور مجازی بعد...
***
متن زیر تحفه ایست کوچک از دل بزرگم!:
دریا دلم...دلی را که بسپارم جدا نتوانی کرد...رهی را که بپیمایم پیدا نخواهی کرد!...آه ز دست زمانه که چه بازیها با من کرد،تو دگر مرا به بازی مگیر!...در رفاقت صداقتت را و در وجودتت محبتت را نیازمندم...اگر جز اینست هم تو را به خیر و هم تو را به سلامت...
دوستی را در دالان "دال" دوستی می جویم...
وحدت دل و عقلم در "واو" دوستی خواهی یافت...
سلام هایم را در "سین" دوستی نصیبت می کنم...
تا تهمتهایی را که در "ت" دوستی نهفته است نثارم کنی(؟!)...
یاد تو خواهم کرد هرگاه "ی" دوستی به گوشم رسد...و تو...؟
نصیبی از محبت و صداقت اگر نبرده ای..اگر به مشامت جرعه ای از می عشق نرسیده بشنو این ابیات سوخته برخاسته از دلی سوخته که یا دل نسپرد و یا دلی را که سپرد سوخته تحویل گیرد!:
دوستی رسم دلم بود ولی...!
گذر سنگ دل سنگ تو بر بادم داد...
همه تار و پود من بود ز صبر!...
غم آزار تو فریادم داد:
آه از هر چه محبت دل من خونین است...
در دورویی دوست گه روز و گهی شام سیه
و نه ده رو و نه صد رو،! دوستی رنگین است!
دوستی مثل تو بر شیطان هم ننگین است!
سادگی دل همچون سادگی آب،دل زلال و شفاف... به بازی گرفتن دلی این چنین ساده بود،ولی اگر تو را وجدانی بود،چه سخت می نمود!
این را بدان...در باغچه ی کوچک دلم با همه کوچکی اش تنها یک گل می روید! و گلی که خشکید،گلی دیگر جای آن را می گیرد...! گلی دیگر جای آن را می گیرد...گلی دیگر...
***
صدای خش خش برگان پاییزی تمام شد...خزان با تمام نابود گریش رفت ولی آیا دانستی فصلی که می آید زمستان است؟! در سوز زمستان و در اوج نابودگری بیشرمانه آن...دوباره پاییز را آرزو خواهی کرد...!
"نوید"
سلام از شعر قشنگتون ممنونم .
سلام...
در برابر محبت شما ذره ناچیزی بود