همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

هک!

ثلام!

سیستم شماره بیست و هشت بطور کامل از دید سرور پنهونه!
این  یعنی معرکه!

من قبلا به همه قول داده بودم که یه سیستم اینجا رو ناک اوت کنم!

ساعت ده و چهل و پنج دقیقه هست و یازده کلاس داریم.

فعلا بای

دیگه زمستون اومد!

سلام

خیلی عجله برای آپ کردن دارم چون اگر فقط دو دقیقه دیر تر آپ کنم این پست برای فردا محسوب میشه و یعنی اصلا امروز آپ نکردم!

این شعر تقدیم به دلهایی که منتظر برف و زمستون هستند:

((دونه های گرم برف!))

 

توی سینه قصه دارم، تو دلم یه دنیا حرفه

چشامم چشم انتظار دونه های گرم برفه!

کاش زمستون بود همیشه، تا سپید بود همه دنیا

خسته شد همه وجودم از غبار تیرگیها

آی زمستون آی زمستون!،از پس فصلا رسیدی

بخدا تو هم بهاری،تو بهاری که سپیدی!

دونه های گرم برف رو، میریزی تو دامن شهر

تو زمین روآشتی میدی که با آسمان بودش قهر

آی زمستون آی زمستون، به دل منم نگاه کن

یه دل برفی نصیب من خار و رو سیاه کن!

یه آدم برفی درست کن، تو حیاط سرد قلبم

نشه آب تا آخر عمر!تا تموم شه درد قلبم!

 


 

باز هم فنائی!

سلام دوستای عزیز!
کافی نت مشکی هستم با یه عالمه حرف در مورد امروز که میخوام بنویسم:

واقعا من به فنائی مدیون هستم چون دقیقا وقتی حالم خرابه با کلاسهاش شادی و خنده دوباره رو به وجودم میاره، امروز بعنوان آخرین(انشاء الله) روز کلاس اخلاق هر چی داشت رو کرد و از هیچ کوششی برای خندوندن ما دریغ نکرد، واقعا جالب بود حرفاش انگار حالا حالاها خیلی چیزها توسینه نگفته داره!؛ امروز نظرات بسیار بسیار جالبی در مورد ازدواج و موسیقی و...داشت:
بنده واقعا متحیر موندم در این که چرا فنائی تنها هدف از ازدواج رو تامین غرایذ جنسی می دونه؟(دقت کردید مثل گذشته باز هم گفت حیف که کلاس مختلطه اما باز هر چی خواست گفت!!!)

انگار تو کل تاریخ بشر هر کسی که ازدواج کرده تنها هدفش تامین نیازهای جنسیش بوده!!!

با این حساب نعوذ بالله پیامبر کرم(ص)...

میخواستم این مطلب رو بهش بگم اما یقین داشتم که میگه: اون یه بحث دیگه هست!!!

نظر جالب دیگش این بود که می گفت باید آقا(!!!) بهمراه خانواده اش بره و خونه دختر قرار  داد امضا کنه!

روی این مسئله که اصلا چه لزومی داره حتما پسر از دختر خواستگاری کنه و در ضمن مگه افراد در ازدواج کا لا هستند که فنائی میگه باید قرار داد ببندن خیلی حرفها داشتم اما متاسفانه فنائی هزار و صد و هشتاد درجه با من افکارش تفاوت داره و وقتی باهاش بحث می کنم واقعا شکنجه روحی میشم!!!
نظر دیگه ای که امروز داشت در مورد مرحوم صادق هدایت بود که هر کسی از بچه های کلاس که دیگه حتی یه ذره با صادق آشنایی داشته باشه میدونم چه زجری از حرفای فنائی کشیده!!! بهتره بدونید که صادق عزیز با گاز کشته شد  و چند مدت پیش یه روزنامه فرانسوی تحقیقی رو چاپ کرد که نشون می داد صادق رو کشتن، و متاسفانه هر حرفی که در مورد صادق گفته میشه بعلت کینه دیرینه ای هست که روحانیت از گذشته تا بحال نسبت به صادق داشتن چون صادق دو تا کتاب داره بنام توپ مروارید و کاروان اسلام که به خصوص تو کتاب دومش به طنز بسیار بسیار ماهرانه  ای دمار از روزگار هرچی آخوند در میاره!

صادق هدایت خیلی وقت پیش از اون موقعی که بمیره یا بقول برخی خودکشی کنه مورده بود! این حرفش رو در ((زنده به گور)) گفته بود اما هر کسی با خوندن کتابهای صادق نمی فهمه اون چی گفت؟

یه مسئله دیگه که خیلی با فنائی در موردش بعد از کلاس بحث کردم مسئله موسیقی بود که سر کلاس تاکید شدیدی به متعالی بودن موسیقی سنتی داشت و متاسفانه برخی موسیقی های جدید رو مایه جذب افراد به پوچ گرایی دونست!!! منظورش هم مویسقی فارسی بود! اگه فنائی یه شوی مارلین منسون ببینه دیگه چی میخواد بگه؟!!!

در مورداین نظرش من خودم این انتقاد رو دارم که موسیقی یه چیز سلیقه ای هست و ممکنه من از صدای افتخاری عذاب بکشم و اون هم از آهنگهایی که من گوش میدم بدش بیاد!
 

یه مسئله برای من خیلی  جای سوال داشت و اون اینه که آخر و عاقبت اون دختره که توی زندان از فنائی به قول خودش میخواسته دلبری کنه چی شد؟! نمی دونم چرا بقیه قصه رو سانسور کرد!!! نمی دونم فنائی چیکار کرده؟...استغفرالله!!!

 

بعد از مدتها هم فنائی دوباره واژه پست کلفت رو بکار برد که باعث شد واقعا دوباره از ته دل بخندم! و در ضمن خیلی روی واژه درغ میخ کوبید که کل کلاس هم خندیدن اما بنده خدا انگار متوجه نشد!

 

خلاصه  امروز یکی از بهترین روزهام بود و به این خاطر واقعا از فنائی متشکرم، بهتره بدونید که فنائی به من تضمین داده که همه رو بویژه در درس تاریخ قبول کنه!

...

ممنون که وب رو چک کردید...

مواظب خودتون باشید!

از زبان نیک حافظ بشنو اسرار دلم!

سلام،... خوبی همکلاسی؟

اگه بدونی چقدر خوشحالم که اومدی دوباره به وبلاگم سر بزنی!
نبینم یه وقت بری وپشت سرت رو هم نگاه نکنی...

بقول فنائی: اوفوا بالعقود! یعنی عهدمون این شده که وقتی بیکار شدی یه سری هم به من بزنی!

همکلاسی اگه با نوشته های اخیرم باعث شدم که ناراحت بشی من رو ببخش! اما باور کن هر یه بیت شعرهام یا هر یک کلمه نوشته هام همگی حرف دلم بود و جایی بغیر از اینجا نبود تا عنوان کنم...

***

اگر می خواهید بیشتر مرحوم حافظ رو بشناسید فقط کافیه این غزل زیبا رو ازش بخونید:

 

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟

شب تارست و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست؟

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟


((*آن کسست اهل بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟*))

 

هر سر موی مرا با تو هزاران کارست

ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟

باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد آن سلسله ی مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود، یار کجاست؟

 

((((حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست؟))))

***

مواظب خودتون باشید

 

 

 

 

مثل کلاغ...!

سلامی پر از التهاب ثانیه های نگرانی...

نگرانی از اینکه لطفی از من بخواد تمرین حل کنم...

باز هم مثل همیشه خدا به من رحم کرد و لطفی بیخال من شد!
الحمد الله چند وقتی هست که دارم خوب میارم چون بالاخره تلاشهای من و مذاکراتم ثمر بخشید و لطفی موافقت کرد قسمتی از سوالهای امتحان رو بصورت تشریحی بده و تعداد سوالات تستی رو هم افزایش داد تا با از دست دادن یه سوال تست نمره زیادی رو از دست ندیم.

بالاخره یکی پس از دیگری نشانه های ظهور اما زمان(عج) رو دیدیم از جمله غیبت استاد قافله باشی دیروز و نیومدن لطفی در ساعت بعد!!!

البته استاد قافله باشی که دیروز سمینار ادبی در تهران دعوت بود و نتونست بیاد اما از لطفی سیریش بعید بود که براحتی رضایت بده که سر کلاس نیاد...

سایت دانشگاه خیلی خلوتتر از روزهای گذشته هست مثل روزهای گذشته اومدم اینجا پست بزنم اما فقط مشکلی که کامپیوترهاش دارن اینه که یاهو مسجنر ندارن و از طریق میبو هم که آنلاین بشی صدای مسئول سایت در میاد جالبه بدونید که از نظر امنیتی کامپیوترهای سایت رو حتی از کامپیوتر های بانکها هم CLIENT تر کردند!!! چون صفحه داس اون رو بطور کامل از کار انداختن و به هیچ وجه نمیشه کامپیوترهاشونو هک کرد...!

این کامپیوتر ها در مقابل هر ویروسی هم مقاومت نشون دادن اما من همینجا به همتون قول می دم که بالاخره یکی از این سیستم ها رو از کار می اندازم!
هوایی شدم امروز برم غذاخوری البته اول باید ببینم غذا چی هست؟ اگه کباب یا انواع خورش باشه امکان نداره برم چون مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه...

خیلی نگران امتحانها هستم و روزانه دارم چند صفحه ای رو از هر درس می خونم اما نمی دونم این دلشوره لعنتی که بعد از کنکور سراغم اومد کی میخواد خداحافظی کنه! خدا کنه زودتر دانشگاه تعطیل بشه البته برای این کار نیاز به همبستگی و هم دلی همه بچه ها هست و اگر خدای نکرده فقط تعداد کمی از بچه ها سر کلاسها نیان درس براشون حذف می کنن!

متاسفانه الان خونه نیستم تا متن یا شعری رو از تو داکیومنتهام بذارم و در ضمن اینجا اونقدر سرو صدا هست که نمی تونم تمرکز کنم و یه متن یا شعر بنویسم انگار من به همون محیط خلوت و آروم اتاق خودم بیشتر عادت دارم محیطی که بلند ترین صدایی که در اون به گوش میرسه صدای تیک تیک ساعت رومیزیه که بدون کوچکترین خستگی سالهاست داره ثانیه ها رو به من اعلام می کنه...

امروز صبح زودتر از خونه بیرون اومدم و نتونستم خودم واسه کلاغها نون ببرم بالا پشت بوم اگه بدونید چه شور و هیاهویی راه می اندازن تا من رو می بینن...همین که میرم بالا صدای غارغارشون همه جا رو بر می داره انگار با غارغارشون میخوان از من تشکر کنن...

کلاغها خیلی پرنده های با وفایی هستن!!! جدی میگم حداقل از خیلی آدمها با محبت ترند...انگار اونها هم مثل من اسمشون به بدی در رفته!

مواظب خودتون باشید...

 

بیا با من..

س

ل

ا

م

هیچ دلیلی وجود نداره تا حروف ((سلام)) واسه همیشه کنار هم بمونن!

***

هوا سرد است ای ((عابر))!

من و تو هر دو همراهیم...

من و تو هر دو تنها یک ((هدف)) داریم!

اما ((تو))،... تو گویا یوسفی و من سیه تر از زلیخایم!

هوا سرد است...

بیا با من ...

من و تو هر دو همراهیم...

من و تو هر دو تنها ((یک)) هدف داریم!

اما ((تو))،... تو گویا چند دیناری به کف داری!

تو گویا پور دستانی و من هم پور بابایم!

تو گویا چاک دادی چند پیراهن کمی بیش از من ناپخته و خاموش!

من ناپخته و خاموش؟!...من ناپخته و خاموش...!!!

عجب سردی! تو ای همره

تو سرمایت کند لیلی همه مجنون!
زمانه سرد می باشد...تو هم سردی...!
تو سرمایت فریبندست...!
کماکان در عمیق سرد سرما باش!

پر از نیرنگ و تزویری...!

تو تزویرت عجب عاشق کش و زیبنده می باشد!
که آن عاشق که خود دانی! به تزویرت شده مجنون!!!

اما...من...

اما من؟!
من جز چند بیتی سوخته از آتش عشقی که رفته رو به خاموشی

و جز چندین غزل در قلب خاموشم چه دارم تا کنم رو؟ تا کنم لیلی همه مجنون!
هوا سرد است ای عابر...

بیا با من...

hey!...twister!

 

سلام...سلامی که هنوز شعله محبتش خاموش نشده...ممکنه فقط حرارتش یکم سردتر شده باشه...

خیلی داغونم،داغون تر از ثانیه های تلخ نا مردمی!

اما نمی دونم حکایت این دویست و پنجاه گرم گوشت توی سینه چیه که هر لحظه من رو وادار می کنه بیام اینجا و بنویسم...

با توام! با تو ویزیتور وبلاگ! هر کسی که هستی تو یه شعاعی از وجود در برابر من قرار داری!

درست می گم نه؟ تو هر موقعیتی که قرار داری و هر شخصی با هر اسمی که هستی تو وضعیت خاصی با وجود من قرار داری...

متوجه منظورم شدی؟

امیدوارم جوابت آره باشه!

اگر جوابت آره هست به سوالاتم پاسخ بده:

انتظار داشتی امروز(یعنی امشب) چی توی وبلاگم بنویسم؟
اصلا انتظار داشتی که چیزی بنویسم؟

شاید انتظار داری مثل همیشه یه چند تا بیت شعر(اگه بشه اسمشون رو گذاشت شعر!) بنویسم...میخوام یه چند تا شعر ناب البته نه از خودم بلکه از شاعرهای بزرگ بنویسم:

با این چطورید:

پل بر زبر محیط قلزم بستن!

راه گردش به چرخ و انجم بست

نیش و دم مار و دم کژدم بستن

بتوان! نتوان دهان مردم بستن!

یا این یکی:

هر کس به طریقی دل ما می شکند

بیگانه جدا، دوست جدا می شکند

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست

از دوست بپرسید چرا می شکند؟!

من که تو تموم شعرهام نوشته بودم دارم زیر بار سنگین نا مهربونی زمونه له میشم...کاش حداقل تو دیگه پاتو روی این بار سنگین نمی ذاشتی تا مبادا سنگینتر بشه...

شاید بتونم به جرات بگم که حداقل نصف ویزیتورهای وبلاگ اسم چرندیاتم رو شعر گذاشتند و بنابراین به حسب اونها لابد من شاعرم...خب اگر اینطور هست واقعا یه شاعر باید تاوان چه گناهی رو با اینهمه عذاب پس بده؟

می دونم که خیلی ها منتظر بودن ببینن من تو پست جدیدم چی می نویسم اما بهتره از خودم بنویسم:

سروش نیز به من می گوید از خود بگو!
به سروش می گویم تو که دیگر مرا خوب می شناسی تو دیگر چرا؟

سروش می گوید می خواهم از تو بیشتر بدانم تا مبادا روزی همچو خیلی از مردم تو را له کنم...

چشمانم بارانی می شود...

به سروش می گویم : من این هستم که می بینی...مردی که می گرید...مردی که همچون شیشه آن سویش نیز پیداست...مردی که حتی نفسهایش نیز بوی محبت می دهند...مردی که بودنش را با دیگران و تنهاییهایش را با خودش قسمت کرد...مردی که برای اینکه کسی را نرنجاند خیلی رنجش ها را تحمل کرد..."مرد"ی که فتحه اولش کم کم دارد به ضمه تبدیل می شود!!!...مردی که دستانش می نویسد تا به دیگران بگوید اگر از جنس فریب بود هر روز نمی نوشت!...مردی که حتی مگسها را پروانه می داند!!!...مردی که بد جور له شد...خیلی بد،خیلی بد...خیلی بد...خیلی بد...خیلی بد...

و من مردی هستم که گذشت می کنم...به سادگی...از هر که مرا له کرد...گذشت می کنم...و ثانیه های بد له شدن را برای همیشه از ذهنم پاک خواهم کرد...برای همیشه...و باز سلامم حرارت خواهد گرفت...

***

باز هم که پورتهای بلاگ اسکای بسته...الان یعنی ساعت یازده شب این پست رو نوشتم اما مثل اینکه باید فردا پستش کنم...

چرا...؟

سلامی زرد! مایل به کبودی...!

 

چطور دلت آمد که این چنین شوی؟
که بدترین فرشته ی زمین شوی!

چطور دلت آمد که پرپرم کنی...

دگر شود برای من، تو نازنین شوی؟

 

تازه رسیدم خونه...

چقدر جالبه تو یه روز دو تا پست زدن...اصلا کلا بعضی چیزها خیلی جالبه!!!

***

سروش کوچک لحظه های بزرگ تنهایی پس از من سراسیمه وارد اتاق افکارم می شود...

بی درنگ می گوید:

مرد که گریه نمی کند...!
و  من در جوابش می گویم:اتفاقا تنها مرد گریه می کند...

خار و خش زیادی در گلویم جوانه زده که باعث شده صدایم تار تر از روزهای رسیده و سپری شده شوند!!!

سروش می گوید:چرا...؟
می گویم: به حکم حاکم دلم...!

 

 

بانو...

سلام...

درباره ی عشق شعر بنویس

بگذار خدا نفس بگیرد!

شاید که خدای خوب ما هم

یک بوسه ی پر هوس بگیرد!

 

سلامی گرمتر از همیشه رو تقدیم شما همکلاسی های با محبتم می کنم...

همکلاسیهایی که خیلی رو وبلاگ منت گذاشتن و آمار بازدید رو در بیست روز پونصد تا افزایش دادن...

در مقابل نوشته های ناچیز من و شعرهای حقیرم خیلی محبت بزرگی کردید...

اما یه محبت دیگه،فقط یه محبت دیگه هم بکنید...من سعی کردم در حق کسی تا اونجایی که می تونم بدی نکنم،و کسی رو نرنجونم،اما اگر خدای نکرده ((هرکسی)) احساس می کنه که بدی در حقش کردم یا باعث رنجشش شدم خواهش می کنم بزرگمندانه و علی منشانه من رو ببخشه...

امیدوارم تا زنده ام و پس از اون هم هیچ کدورتی در قلب هیچ انسانی نسبت به من وجود نداشته باشه...!

این بزرگترین آرزوی منه...

***

1.از بیخ عرب دو چشم بانو!

با حجب و هیای بچه آهو
آهوی رمیده ی نگاهش

شمشیر کشیده باز از رو...!

***

((پروانه خواهی شد!))

 

شک نکن جانا!...

آب خواهد شد ((یخ قلبت))، زشعر من...

من آن هستم که لیلی را به شعرم سخت مجنون کرده ام، یارا!

تو یوسفبار ای لیلی، به کنعان دلم باز آ...

من آن هستم که گرمای محبت را...

چشیدم نیک...،

نه از خورشید...بلکه از طلوع گرم یک مصرع!

 ز حس نو عروس شعر ترشیده در این سینه!

تو عاشق تر ز هر مجنون...

تو هم مستانه خواهی شد...

اگر عاقل نما هستی...

به حکم محکم! شعرم

تو هم دیوانه خواهی شد!

اگر در قعر سلول تنت مردی....!
کلیدش هست این یک بیت

ز خود بیگانه خواهی شد...:

((اگر در عصر سنگ و آتش و آهن

تو هم مثل رباتی سخت گردیدی...!

به شمع پر فروغ شعر سوزانم...

تو هم پروانه خواهی شد!))

***

2.بانو به نماز و ناز نازان

الحمدُ دولب شراره ریزان

از عرش خدا سرک کشیده!

از روی نیاز بی نیازان!

***

3.بانو و خدا کنار این بیت!

((در ساعت یک قرار دارند))

بانو ز زمین خدا هم از عرش

اندیشه یک فرار دارند!

---

*هنگام نماز ظهر

 

سلام...، صدای لحظه لحظه ی نفسهای من رو باید تو این سلامها بشنوی...

 

پاییز است...

 

هوا سرد و غم انگیز است...

پاییز است...! پاییز است!

هوا دلگیر تر از اشک لبریز است!

پاییز است...! پاییز است...

زمستان رخ به ما ننموده اما برف می بارد

سپید برف در ظلمت، دل انگیز است

پاییز است...! پاییز است...

برای جسم شعر من...

سیاهی سخت در خیز است...

پاییز است...! پاییز است...

((در این ظلمت...طلوع قافیه کم نور و ناچیز است...

پاییز است...پاییز است...!))
***

سروش کوچک لحظه های بزرگ تنهایی ام که حال، از راز سینه اندوهگین آگه گشته...

پوزخند زنان به من می گوید: مرد و صداقت؟

قلبم می ایستد،...ایستاده می تپد...

قطرات گرم اشک بر پیراهنم می ریزد...

برایش به قافیه هایم سوگند می خورم که حتی یک نقطه در نوشته ها،گفته ها و سروده هایم فریب و نیرنگ نبوده است...

اما گویی زمانه همه را سحر کرده است که سروش هم پوزخند زنان مرا تنها می گذارد...و می رود...

اما اینبار این منم که با تار و پود ذهن همیشه روشنم،سروشی دیگر می بافم!

سروش نو پخته تر می نماید!

به من می گوید،سیه فکران شاعرکش را نفرین باید کرد...،نفرینشان کن!

و اینبار این من هستم که به سروش پوزخند می زنم و می گویم: نفرین شاعر که درگیر نمی شود...

و این هنگام حتی چشمان سروش نیز برایم بارانی می شود!