سلامی غرق درعطرمحبت....
از صبح که از خواب بیدار شدم دارم بکوب درس می خونم مگه تموم میشه؟!
خدا پدر و مادر فنائی رو بیامرزه که حداقل با دادن سوالات یه باری از رو دوشمون کم کرد، استاد لطفی که انگار از مشروط شدن بچه ها لذت می بره که هر جلسه تهدید می کنه سوالات رو سخت میده...!
من که دارم به شدت عربی می خونم مشروط هم شدم که شدم چی میشه کرد!؟
بقول معروف:take it easy!
درسته که اصلا و ابدا بچه خرخونی نیستم اما اصلا هم دلم نمی خواد تو یه درسی کم بیارم تو کل دوران مدرسه رفتنم اصلا تجدید نشدم و حتی یکبار هم نمره ی تک نگرفتم فقط یادمه یه بار ریاضی رو شش گرفتم(اون هم بعلت مزخرف بودن این درس!)
یه استاد مثل فنائی که سوالای امتحانی رو میده و یه استاد هم مثل رسولی که فقط یه ماه مونده به امتحان میگه باید کل کتاب منطق رو خودتون تو خونه بخونید،خب آخه بنده خدا این رو زودتر می گفتی حد اقل کتاب رو می رفتیم می خریدیم...اه اه اه، خیلی واسم جالب بود که استاد رسولی بعد از این همه غایب کردن و بد قولی کردن از ما انتظار داره ارسطوی ثانی بشیم!
وای ی ی ...از دست استاد نمازی! خدا کنه تو مراسم حج به حال ما هم دعا کنه چون بعید می دونم بنا به پیش بینی ایشون بشه تو سه روز هفتاد و هفت صفحه رو واسه امحتان خوند!!!
اونطوری که تا الان متوجه شدم بنظر میرسه استادها البته به استثناء چند نفر اصلا و ابدا ذره ای فکر ما رو نکردن و خیلی خیلی خوش خیال تشریف دارن!
درسته که استاد فنائی با درس دادنش عملا نام تاریخ تحلیلی رو به ((تاریخ تخیلی))! و نگاهی دوباره به تربیت اسلامی رو به ((نگاهی دوباره به جانور شناسی)) تغییر داد! اما باز دمش گرم که هوامونو داره و عملا از قبل اعلام کرد که همه رو قبول می کنه!
***
از همین الان از ویزیتورهای عزیز بخاطر کوتاه تر شدن مطالب پستهام در آینده عذرخواهی می کنم چون واقعا وقت ندارم،تازه ممکنه بعضی روزها بویژه در ایام فرجه فرصت آپ کردن پیدا نکنم...
***
((بت من...))
بت من ساده و خاکیست...
بت من ساده تر از آینه هاست...
بت من آبی تر از دریاست...
پاکتر از باران...
مثل جنگل سبز است...
مثل ساحل زیباست!
بت من ساده و خاکیست...
نه! خاکی نیست!...
چون که نامش ز سماست!
بت من هم ز سماست!
هرکسی خود را به شکلی نیک آراید
ولی...
بت من چون زیباست!...
پس چه آراستن نیک رواست؟؟؟
برق چشمان سمایی دارد...
چهره ای پاک و خدایی دارد...
چون که او نام خدایی دارد!
چشم هایش خورشید....
ابروانش چو کمان...
وقت لبخند شود گونه او در گران...
بت من لیلی و شیرینی نیست...
که فقط ظاهر زیبا دارد...
بت من باطن اعلا دارد!
بت من ساده و خاکی است...
نه! خاکی نیست...
چون وجودش ز سماست!
تار و پودش زسماست...!
((همه ابیات غزلهای من...
شده مجنون جمال بت زیبای من!))
کی شود تا خبری از عطش عشق من درمانده...
من مجنون و من از همه جا وامانده!
برسد بر بت من...
کی شود تا گویم...
راز دل بی وحشت...
تا رسد ذره ای از عشق دلم...
به بت مه صورت!
تا که شاید بگذارد به دل من منت...
و مرا یک لحظه،
((عاشق)) خود خواند...
لایق خود داند...
مژِگانش زیباست...
همچو موج دریاست!
چشمهایش خبر روشنی فرداها ست!
نام او قافیه نیست!
که شود در گرانمایه ی ابیات من!
لیک شاید بشود،
مایه دلخوشیِ اندکِ لحظات من!
بت من خاکی نیست...!!!
بت من نام سمایی دارد...!
***
ممنونم که چک کردید...
سلام نوید جان هرکس دوستش داری راست بگو تو پنجشنبه به اسم همکلاسی نظر دادی یا نه جون من خیلی رفته تو اعصابم زودتر جواب بده تورو خدا
شاید آنکس که دوستش داشتم...دیگر حالا جان نداشته باشد...
شاید همکلاسی رهگذری باشد! رهگذری که به بدنامی شهره شده!
شاید همکلاسی همان باشد که شعرهای ساده و پاکش نیرنگ و فریب انگاشته شد...!
آری احسان عزیز...همکلاسی منم...
((این منم که نه ز دست تو))...که ز دست جمعی نالانم!
همکلاسی منم...
منم که بی خبر از زمانه خود را در عصر حافظ و مولانا می بینم...و حافظانه و مولانا گونه سخن می گویم...عمل می کنم دریغا و صد دریغا که نمی دانم زمانه زمانه ی سنگ و آهن و آتش است...و گل در این زمانه مفهومی پوچ و مسخره است...!
ولی همچنان می سرایم...همچنان...
چه نیک کاریست!کار تو که در این عصر حداقل چند بیتی را بر سرمان منت می نهی!
...احسان عزیز! من از تو نالان نیستم...فقط می خواستم به جمعی بگویم که همکلاسی کیست؟!