همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

بی گناه همیشه محکوم...

سلامی از این صبو شکسته ی عطشان...!

 

((بی گناه محکوم!))
من که دستام پر شعر بود...

من که حرفام پر احساس...

من که قلبم پر، نفس بود!

پاک بودم مثل یاس!
شاعری بود تنها کارم...

تنهایی بود تنها یارم!
دفترم، دار و ندارم...!

من که شب تا صبح بیدارم...!

لحظه ها رو می شمارم...!
آروم و قرار ندارم...

این بودش جواب خوبی؟
این بودش جواب کارم؟!
مگه من گناهکارم...؟
که لب چوبه ی دارم...!
چوبه ی دار رفیقان...

((چوبه ی حرف سفیهان!))

بی گناهم، بی گناهم...

یوسفم! پابند چاهم...!
چاه بی احساسی سنگ...

چاه حیله ها و نیرنگ!

حرف بد پشت سرم هست...

می کنه چاهو واسم تنگ!

بی گناهم...!بی گناهم...

 که شدم مثل یه محکوم...

تازیه ام بزن تو...

فقط آروم...یکم آروم!

نذار تا کسی بفهمه حکم اعدام دلم رو!
به کسی نگو که حرفات تلخ کرد کام دلم رو!

اگه قصدت گریه هام بود...

میتونی اینجا ببینی!

این که شعر نیست همه گریَست!

اشکامو اینجا می بینی...!؟

جرم من بوده محبت...

حکم اعدامم بدستت...

بی گناهم...بی گناهم...

((تیره رخسارم))ز دستت!!!

***

سروش کوچک لحظه های بزرگ تنهایی ام قدم به ثانیه هایم می نهد...

از باغ بزرگ دل بیتی را تحفه ای کرده و نثارش می کنم...

سروش، چهره در هم می کند...!

و مرا به جرم محبت به پستی محکوم می کند...

سروش تنهایم می گذارد!

فقط ای کاش به کسی چیزی نگوید...ای کاش!

ولی...

بت من...

سلامی غرق درعطرمحبت....

از صبح که از خواب بیدار شدم دارم بکوب درس می خونم مگه تموم میشه؟!

خدا پدر و مادر فنائی رو بیامرزه که حداقل با دادن سوالات یه باری از رو دوشمون کم کرد، استاد لطفی که انگار از مشروط شدن بچه ها لذت می بره که هر جلسه تهدید می کنه سوالات رو سخت میده...!
من که دارم به شدت عربی می خونم مشروط هم شدم که شدم چی میشه کرد!؟

بقول معروف:take it easy!

درسته که اصلا و ابدا بچه خرخونی نیستم اما اصلا هم دلم نمی خواد تو یه درسی کم بیارم تو کل دوران مدرسه رفتنم اصلا تجدید نشدم و حتی یکبار هم نمره ی تک نگرفتم فقط یادمه یه بار ریاضی رو شش گرفتم(اون هم بعلت مزخرف بودن این درس!)

یه استاد مثل فنائی که سوالای امتحانی رو میده و یه استاد هم مثل رسولی که فقط یه ماه مونده به امتحان میگه باید کل کتاب منطق رو خودتون تو خونه بخونید،خب آخه بنده خدا این رو زودتر می گفتی حد اقل کتاب رو می رفتیم می خریدیم...اه اه اه، خیلی واسم جالب بود که استاد رسولی بعد از این همه غایب کردن و بد قولی کردن از ما انتظار داره ارسطوی ثانی بشیم!

وای ی ی ...از دست استاد نمازی! خدا کنه تو مراسم حج به حال ما هم دعا کنه چون بعید می دونم بنا به پیش بینی ایشون بشه تو سه روز هفتاد و هفت صفحه رو واسه امحتان خوند!!!

اونطوری که تا الان متوجه شدم بنظر میرسه استادها البته به استثناء چند نفر اصلا و ابدا ذره ای فکر ما رو نکردن و خیلی خیلی خوش خیال تشریف دارن!

درسته که استاد فنائی با درس دادنش عملا نام تاریخ تحلیلی رو به ((تاریخ تخیلی))! و نگاهی دوباره به تربیت اسلامی رو به ((نگاهی دوباره به جانور شناسی)) تغییر داد! اما باز دمش گرم که هوامونو داره و عملا از قبل اعلام کرد که همه رو قبول می کنه!

***

از همین الان از ویزیتورهای عزیز بخاطر کوتاه تر شدن مطالب پستهام در آینده عذرخواهی می کنم چون واقعا وقت ندارم،تازه ممکنه بعضی روزها بویژه در ایام فرجه فرصت آپ کردن پیدا نکنم...

***

((بت من...))

بت من ساده و خاکیست...

بت من ساده تر از آینه هاست...

بت من آبی تر از دریاست...

پاکتر از باران...

مثل جنگل سبز است...

مثل ساحل زیباست!

بت من ساده و خاکیست...

نه! خاکی نیست!...

چون که نامش ز سماست!

بت من هم ز سماست!

هرکسی خود را به شکلی نیک آراید

 ولی...

بت من چون زیباست!...

پس چه  آراستن نیک رواست؟؟؟

برق چشمان سمایی دارد...

چهره ای پاک و خدایی دارد...

چون که او نام خدایی دارد!

چشم هایش خورشید....

ابروانش چو کمان...

وقت لبخند شود گونه او در گران...

بت من لیلی و شیرینی نیست...

که فقط ظاهر زیبا دارد...

بت من باطن اعلا دارد!

بت من ساده و خاکی است...

نه! خاکی نیست...

چون وجودش ز سماست!
تار و پودش زسماست...!
((همه ابیات غزلهای من...

شده مجنون جمال بت زیبای من!))

کی شود تا خبری از عطش عشق من درمانده...

من مجنون و من از همه جا وامانده!
برسد بر بت من...

کی شود تا گویم...

راز دل بی وحشت...

تا رسد ذره ای از عشق دلم...

به بت مه صورت!

تا که شاید بگذارد به دل من منت...

و مرا یک لحظه،

 ((عاشق)) خود خواند...

لایق خود داند...

مژِگانش زیباست...

همچو موج دریاست!

چشمهایش خبر روشنی فرداها ست!

نام او قافیه نیست!
که شود در گرانمایه ی ابیات من!

لیک شاید بشود،
 مایه دلخوشیِ اندکِ لحظات من!
بت من خاکی نیست...!!!

بت من نام سمایی دارد...!

***

ممنونم که چک کردید...

چهرشنبه...!

سلامی که هیچگاه ذره ای از گرمای آن کاسته نمی شود...!

 

((غزل های ناشنیده))*

دیگه انگار شعرام...،

همگی کهنه و تکراری شدن!

که همه قافیه هام مذلت و خاری شدن!

تازگی نداره شعرام واسه هیچکس....(!)

که غزلهام همگی سیاهی و تاری شدن

بوی شعرام،بوی عشق بود،
بوی خوبی...بوی صاف و سادگی...

بوی قصه های زیبا...قصه ی دلدادگی...

نمی دونم که چرا اسیر بی یاری شدن؟!!

آخه یاران همه محکوم ((گرفتاری)) شدن!!!

...

روز چهارشنبه بود، استاد لطفی کتاب رو تموم کرد...درسهای آخری زیاد سخت نبود،امیدوارم همه بتونیم علی رغم تهدیداتی که کرد تو این درس نمره ی قبولی بیاریم!

ساعت دوم ادبیات داشتیم که رفتم عصر شعر بزرگداشت مرحوم حسین پناهی عزیز بود...

*دو غزل خوندم...

بعدش هم تو آمفی تئاتر فیلم پیشگویی های داموس رو پخش کردند و اون رو نقد کردند،جلسه ی جالبی بود...

اما امروز واقعا چهار شنبه بود...واقعا چهارشنبه!!!...

***

سروش کوچک لحظه های بزرگ تنهایی ام به اتاقم سرک می کشد...در اولین نگاه انگار چیزی در چهره ام یافته که می گوید:

گلستان سر سبز همیشگی چون کویری خشک و بی آب و علف شده...!؟
من که سکوت زمزمه می کنم! با نگاهم به او می گویم:

حزن و اندوهی که می بینی جز اندکی اشک و آه و ناله و شیون و فغان چیز خاصی نیست؟!!!
سروش از من می خواهد بیشتر برایش از قصه ی نهان سینه ام بگویم...

به سروش می نگرم...به موجود خیالی که تنهایی هایم را می میراند...و چشمان پر از اشکم، حدیث تنهایی و زنده مردن را برایش می نوازند،...

سروش به من می گوید...تو که همیشه نوید دوستی میدادی! آن دم که نهالی کوچک بودی برای باغ تازگی داشتی،چه شده است بر تو که ریشه هایت زیر بی محبتی برخی لگد کوب شد...

و این سوالیست که من می خواستم از سروش بپرسم...ولی او مجالم نداد و رفت...گویی برای سروش هم تکراری شده ام، و همچنان تنها می شوم...!!!



 

وقتی فنائی مسافرم می شود!

سلام...

خسته از دانشگاه تازه الان اومدم اما همه خستگی هام تو نوشتن کم میشه پس می نویسم...:
دیروز که با استاد نمازی صحبت کردم گفت فردا بیاید کارتون دارم،اما نمی دونستم کارش فقط اینه که بگه باید 80 صفحه!!! رو خودمون بخونیم...عجب شانسی!...عجب از این همه اقبال که با من باشد!!!

و بعد خداحافظی کرد و رفت...خوش بحالش...قراره بره حج...

رفتم سایت دانشگاه دیدم کیدز هم اونجا هستند و مطمئن شدم که حتما وب من رو هم چک می کنن، میخواستم آفلاینهام رو چک کنم که مسئول سایت اومد و گفت تو سایت میبو نرو!!!!...وای از تحجر بعضی ها...تو عصر هک و آی تی و اطلاعات به چت گیر دادن!

اگر بدونید این استاد قافله باشی چقدر گله! همیشه من رو تشویق به شعر گفتن میکنه و خیلی از شعرهام تعریف و تمجید می کنه...با اینکه حداقل صدها برابر من سواد داره اما فرد بسیار بسیار فروتنی هست...امروز هم طبق عادت همیشگی پیش از اینکه کسی رو خسته بکنه کلاس رو تموم کرد...

اما می رسیم به مرد شماره یک وبلاگ بنده که حتی در موردش از خودم هم بیشتر مطلب نوشتم! استاد فنائی!

که امروز با متد جدیدی از برنامه ریزی برای له کردن مخ من وارد کلاس شد!

ساعت اولی که باهاش درس داشتیم بطور کاملا انحصاری روی مغزمن لی لی بازی کرد!!! و گیرهایی به من داد که سابقه نداشته! مثلا امروز برای اولین بار میخواستم به درس گوش بدم که نمی دونم چرا فکر می کرد گوش نمی دم! تازه جزوه هم از صحبت هاش می نوشتم که مرتب نام بنده رو بصورت آواز در کلاس می خوند!!! و در آخر چون دیگه سوژه ای واسه گیر دادن به بچه ها نداشت گفت: اگه درس رو گوش ندید می گم آقای قافله باشی زیرتون بگیره!!! آخه  مگه من غلتکم؟! و بعد گفت که: تو وقتی شنا یاد می گرفتی مگه خوب دقت نمی کردی؟!(که در این لحظه امین بی معرفت گفت استاد این تو زمین خاکی شنا یاد گرفته!!!،نمی دونه که من در حد قهرمانی شناگر هستم!)

ساعت دوم هم که تاریخ داشتیم و شخصی که اصلا هیچ بویی از تاریخ نبرده یعنی حجت الاسلام و المسلمین امین شریفی به اصطلاح کنفرانس داد!!! که خیلی شانس آورد باهاش همکاری کردم و کنفرانسش رو کنسل نکردم! بنده خدا هی به من نگاه می کرد و خندش می گرفت! آخرش هم گفت: استاد این قافله باشی رو باید از کلاس بندازی بیرون...! خودش خندش می گرفت به من گیر میداد! البته در برابر اذیت و آزارهایی که تا حالا از من دیده این کارش هیچه! اما باید مطمئن باشه که باز هم واسش برنامه دارم...!!!

ساعت تاریخ استاد فنائی حال من یکی رو به هم زد آخه مگه یه ((شاعر!!!)) قلبش طاقت شنیدن حرفهایی که حتی فکر کردن بهشون آدم رو عذاب میده رو داره؟:
- پا گذاشتن روی دل و روده اجساد متلاشی شده بطوری که به پا بچسبه!

- استفاده از بچه شتر زنده! بجای سپر در مقابل تیر!

- قطع کردن چهار پای اسب زنده!

- پرتاب کردن سر بریده!

و...

فکر کنم اگه نیم ساعت بیشتر باهاش کلاس داشتیم یکی از شوهای کریدل آو فیلس رو واسمون اجرا می کرد!!!

بعد از کلاس یه شاهکار کردم که حتی فکرش رو هم نمی تونید بکنید چیه!؟...

با ماشین فنائی رو رسوندم حوزه علمیه!
باورنکردنیه...حداقل واسه خودم که اینطوره...یه تعارف زدم و ایشون هم اومدن بالا! و از اول تا آخر مطالب گهرباری بهم گفت که چکیده اش اینه:

- تو که ماشین داری،خونه هم داری حتما حتما باید بری زن بگیری تا مثل یک پلیس مراقبت باشه...نذاره هرجا دلت خواست بری!!! تو توی خونه ناز پرورده شدی و نیاز به کسی داری تا ازون حالت درت بیاره بیرون!!!...(من نمی دونم بنده خدا این اطلاعات رو از کجا می گفت؟!)

-خواندن زن نامحرم برای مرد حرام است و اگر هم دلت میخواد که کسی واست بخونه برو زن بگیر و به آواز اون گوش بده!(ضبط ماشین رو باید خاموش می کردم!)

-موسیقی رو که در مورد یه زن میخونن و ازش تعریف و تمجید می کنن گوش نده و افتخاری و شجریان و... گوش بده!!!

-حتما تو انتخابات خبرگان شرکت کن...!

-اگه می بینی ما(روحانیون) با برخی آزادیها مخالفیم ناراحت نشو،چون هر آزادی مورد قبول نیست!(مثل قضیه ی حجاب!!!)

-من از روی علاقه شما رو یکسره تو کلاس مورد خطاب قرار می دم درست همونطور که شهریار کوه رو مورد خطاب قرار میده(من رو با کوه یکی کرد!!!)

و در آخر که رسوندمش حوزه یه تعارف زد برم تو که من پا رو گذاشتم رو گاز و از صحنه گریختم چون می دونستم اگه یه ربع دیگه با فنائی بمونم بی شک تبدیل به یک طلبه تموم عیار میشم!

 

دیگه میخوام بکوب درس بخونم هرچی شیطنت و کم کاری  تا حالا کردم،بسه...واسه همین فعلا بای ، من رفتم عربی بخونم...

 

 

 

six kids!

سلامی پر از اکسیژن...

در ابتدا میخوام به پاس تشکر از یکی از با محبت ترین ویزیتورهای وبلاگ که بی کامنت وب رو رها نمی کنه! موشح ناقابل زیر رو تقدیم بکنم:

 

فـــــرشته ای ز سما باز یاد یاران کرد             نظر به کلبه ی مخروب غصه داران کرد

رمید هرچه غم و غصه از دیار دلم                 عجب!، خدا کرمی هم به  بی نصیبان کرد؟!

شــراره زد به تنم ،سوخت حزن و اندوهم       کویر مرده ی قلب مرا گلستان کرد

تــــــوان باور لطفش کجا توانم داشت؟           به لطف خود یم آرام دل خروشان کرد!

هـــــوای شعر و غزل خشک شد ز تنهایی      به نام آسمانی خود شعر، پر ز باران کرد!

""نوید""

هر چند که بعید می دونم این موشح ناقابل بتونه جبران محبت این ویزیتور عزیز باشه اما امیدوارم همواره محبت نظر دوستان نصیب وبلاگم بشه...

موشح بالا رو دیروز هنگام رانندگی سرودم!!! تو حال و هوای خودم بودم و با دنده دو می رفتم!!!(بیچاره ماشینایی که پشت سرم بودن!)

***

باور کنید بقول قدیمی ها دهن بعضی ها فاله! از جمله استاد فنائی!

دیروز گیر داده بود که اگر با یه نفر تصادف کنی و...

بعد از اینکه از کافی نت سیاه روبروی خوابگاه درومدم رفتم خیابون دهخدا یه پرایدی جلوم بود، اومدم لایی بکشم... که یکدفعه، بووووووووووووووم!

یه سالی هست که گوش شیطون کر تصادف نکردم بنظرم فنائی علم غیب داره! البته فقط فایبر سپر شکست(الحمدالله)، ماشالله هزار ماشالله چند وقتیه خوب دارم شانس میارم،اونطور که من دیروز به طرف کوبیدم باید نصف ماشینم می رفت!!!

از قضا بنا به پیش بینی فنائی طرف هم عجب آدم گیری بود،ماشینش هیچی نشد اما یه سره می گفت حواستو جمع کن! این ماشین دولتیه، البته من عذر خواهی ازش کرده بودم اما طرف هی می گفت حواستو جمع کن!،که آخر سر گفتم مگه از معذرت بالاتر هم داریم؟ میخوای واست چیکار کنم، هیچی که نشد ماشینت... که طرف گفت: بالاتر یا پایین تر کاری ندارم!!! گفتم حواستو جمع کن!، فکر کنم توقع داشت جلوی چشمش حواسم رو جمع کنم،آخه نمی دونم این حواس چه شکلیه که مثلا پراکنده شده و هی می گفت جمعش کن...الحمدالله که به خیر گذشت...

 

دیروز استاد منطق شکر خدا اومد سر کلاس و از لحظه ورود به کلاس تا دقیقه نود بدون توقف مخ زد! عجب مخ زدنی! فکر کنم برنامه ریزی کرده بود، کل منطق ارسطویی رو تو یه ساعت و نیم درس بده! این استاد هم گفت که میخواد امتحان تستی بگیره!!!!!....

نمی دونم چه گیریه این استادها به سوالای تستی دادن...بنظرم باید یه بار دیگه همه درسها رو کنکور بدیم!!! من تو تست ضعیفم و اصلا دلم نمیخواد یه بار دیگه اضطراب و دلهره امتحان تستی واسم تداعی بشه...

***

باران من...

سروش کوچک لحظه های بزرگ تنهایی ام به من می گوید: هر کس در یک روز دو سیب سرخ بخورد، حتما قلبش از تپش امیدی، سرخ  است...

گونه های کبود از سیلی تنهایی هایم از شرم سرخ می شود...

سروش کوچکم که سکوت محزون ثانیه هایم را شکسته انگار پی به راز خمره ی پر ز شراب در جوشش من می برد...

و می رود...

و مرا با ثانیه هایم تنها می گذارد...

با خود می گویم...زمستان هم آمد! بوی سرمایی سخت از دور به مشام می رسد...

اکنون که با گرمای محبتت یخ قلبی آب نمی شود...

وای از زمستان سرد! وای...

کلامم در شعرها درگیر نمی شوند...

نمی سرایم!...این بار...می نویسم...

گویی جانها با قافیه بیگانه اند...که بی تفاوت تر از قلمی که با آن می نویسم و هر لحظه خون وجودش از شوق قافیه ای دیگر کم و کمتر می شود از خیابان خیالم گذر می کنند...

...آه...ز گم شدن در کوچه های سیاه...گیسوان عریان بی تفاوتی!!!
..آه ز سوختن در آتش لبانی که برای ابراهیم وجودم گلستان نشد!

آه...آه ز شوق...شوق انتظار ثانیه های دیدار...

و آه...از پیام آور همیشگی یاس و نومیدی...که همواره به من می گوید:

باران سرایت در کویی دیگر در حال باریدن است...!،نومید از وصلت کویر خشک وجودت با آن باران جاویدان باش!... به من می گوید:حتی مرغان بی بال و پر نیز که بارش باران در سرایی دیگر را ندیده اند نیز می دانند که آن باران برای تو نیست...

ولی من بی اعتناتر از قلب همیشه در تپشم راه قافیه می پیمایم...تا شاید روزی به شعری برسم که تمام قافیه هایش مرا به بارانم برساند!!!

""نوید""

***

خیلی واسم پیش اومده که دوستان یا کس دیگه ای من رو با لفظ شاعر صدا کرده باشند! یا به سروده هام شعر گفته باشن...و این از روی نظر لطف و محبت بی دریغشون بوده...اما من که خودم بچه های بامحبت و کیدز ویزیتور وبلاگ رو شاعر می دونم...

مگه شعر یعنی چی؟

مگه حتما باید رو سه چهار تا جمله اسم بیت گذاشت و یه کم آهنگ و قافیه بهشون داد تا بشه شعر؟!

من شعر رو در احساس معنی می کنم،در محبت،در با وفایی،در ((با عاطفه اندیشیدن))،در گذشت و...

که وجود همه این خصوصیات در دوستان به من ثابت شده...

پس تو!...آره خود تو بهترین و بزرگترین شاعری!

***

انگار ((به بازی گرفتن وقت دانشجوها)) دیگه واسه استادها کاملا عادی شده! بعد از هنرنمایی استاد رسولی،گویا امروز نوبت به نمازی رسیده تا بدقول شماره دو بشه! البته من که نرفتم کلاس،چون دیدم نمازی واسم زنگ نزد تا بگه که کلاس هست یانه؟ گفتم لابد کلاس تشکیل نمیشه، البته باز گفتم شاید کلاس بعد از ظهر یا اصلا یه روز دیگه باشه...که توسط ((سیستم مزخرف سرعت بالا))!(sms)  از  وضعیت آگاه شدم و خدا رو شکر کردم که خواب صباح را تباه نساختم!!!

هنوز سر تحقیقم!!!(الهی چی نشی فنائی!....)

به اندازه همه نقطه های پست هام ممنون که چک کردید...

کافی نت سیاه...

سلام...

شمیم نفسهایتان،یاس باد

نفسهایتان پر ز احساس باد

 

دوستان خوبم سلام...

کافی نت روبروی خوابگاهم،ساعت اول اصلا حال نکردم با کلاس فنائی! اینبار فنائی دیگه غوغا کرد و جدیدترین واژه زبان پارسی یعنی ((دُستور)) ، بر وزن سوللول رو بکار برد و نشون داد که هنوز هم حرفهایی واسه گفتن داره، از جمله این حرف:

""در اسلام نگاه اضافی نهی شده است!، مثلا عزیزان دقت کنید زمانی که شما برادرها و خواهرهای من پشت ویترین(قبلا که وترین بود!) می رید نباید زیادی نگاه کنید و گرنه دچار انحراف می شید و قساوت قلب می گیرید"!!!

پس وای بحال همه اونایی که واسه خرید لباس حداقل یه ربعی پشت ویترین وای میستن نگاه می کنن!!! فکر کنم اونها دیگه جنس قلبشون از سنگ شده!

در ضمن گفت" هر کدوم از این نگاه ها مثل یه تیر می مونه،یه نگاه یه تیر دو نگاه دو تیر و..." با این وضع فکر کنم من هفته ای یک بار جلوی مسلسل رگبار وای میستم!

احساس می کنم میخواد یه جوری دوباره سر بحث رو با من باز کنه و بقول خودش کدورتها رو برطرف کنه! آخه امروز هم دوباره یه نمه تیکه اومد! البته نمیدونه من چه موجود خبیثی هستم و چه شعرهایی واسش گفتم!!!

ساعت یک ونیم با رسولی درس داریم گوش شیطون کر میخواد ایندفعه دیگه بیاد سر کلاس،البته هفته پیش باید هماهنگ می کردیم واسه استقبال یه گاوی،گوسفندی براش قربونی می کردیم!

 

صبح از روی عجله پای یه کیدز رو لگد کردم که هنوز دچار عذاب وجدانم! امیدوارم منو ببخشه...

 

بچه ها اصرار کردن برم غذاخوری اما من دیگه توبه کردم! هنوز آثار مخرب اون ماده عجیب که بهش کباب می گفتن!!! در بدنم وجود داره...

خونه هم نمی خوام برم،برم خونه دیگه حال برگشتن به دانشگاه رو ندارم طبق معمول قراره بیرون غذا بخورم...

امروز فنائی یه تیکه دیگه هم اومد که الان یادم افتاد و اون اینه که:

برادرها دقت کنن اگه روز اول ازدواجشون خانم واسشون چای آورد از چای ایرادی نگیرن!!!!....

اولا چه لزومی داره حتما زن واسه مرد چای بیاره، دوما اگه آورد اصلا جای شکرش هم باقیه و دیگه بعید می دونم اصلا شکالی باقی بمونه! راستی من نمی دونم چرا این قضیه رو ربط داد به امین شریفی؟ انگار امین از کوه قاف اومده! باز هم مثل همیشه گفت: آقای شریفی مازندران هم اینطوره!!!؟ اصلا نمی دونم چرا هنوز این بنده خدا رو مازندرانی میشناسه؟! ...باید یه پلاکارد سر کلاسش نصب کنیم که روش نوشته: امین بچه گرگانه!
....

امیدوارم روز خوبی پیش رو داشته باشید...

از محبتتون ممنون...

نمره ی واقعی...!

سلامی به لطافت شعر...!

این شعر رو تقدیم می کنم به همه ویزیتورهای وبلاگ(چه چادری چه غیر چادری)!:

((یه لحظه صبر کن!!!...یه لحظه...قبل از اینکه شعر رو بخونی ببین چی میگم!،اگه شعر رو خوندی و به دلت نشست کامنت وبلاگ پذیرای نظرته!...پس بی زحمت...))

 

نمره ی واقعی...

 

ای فنائی! ((نیک گفتاری)) ز پیغمبر(ص) شنو

گر ملبس در  لباس آن بزرگی ذره ای غره مشو!

خوب و بد در چهره و در ظاهر مردم مبین

کی؟ کجا؟ ظاهر پسندی بوده راه و رسم دین؟

گر تصوف یا که عرفان در عمامه یا عباست!

پس جهنم بر همه جز اندکی مردم رواست؟؟؟

حسن مردم ،خوبی آنها ز حسن دل بدان

علم شیدایی! بجای دانش باطل بدان!

همچو ((حافظ)) نیک بنگر بر همه اعضای یار!

جای نیش و طعنه در گفتار قدری می بیار!

کی شنیدستی به عمرت تاری از موی سیاه

بوده  در تاریخ انسان مایه ی جرم و گناه!!!؟

چون که در چادر ببینی تو همه حجب و حیا

((بد حجابان-(پاکبازان)- دور باشند از نفاق و از ریا))

نمره ی آنها بدستت صفر هم باشد چه غم؟

دل نداده نمره ی آنها به غیر از بیست کم!!!

***

در زبان پارسی معمولا حجب و حیا در کنار هم بکار میرن،بنابراین اگر خدای نکرده به کسی گفته بشه((بی حجاب!!!))  یعنی اون شخص حیا و شرم نداره!

ریشه ی حجاب در کلمه ی حجب هست و نباید بدون تفکر اون کلمه رو استعمال کرد...بنده از یک فردی که خود رو دکترای یک رشته میدونه انتظار نداشتم چنین لفظ بی شرمانه ای رو بکار ببره،بنظر من بی شرمی یعنی اینکه یک نفر به خودش اجازه چنین توهین بزرگی رو بده نه اینکه یک نفر بنا به اقتضای سن و خیلی خیلی هم معمولی وطبیعی ظاهرش رو بر خلاف سلیقه ی یه ((آخوند)) آرایش کنه!

اگر فنائی منظورش رو بخواد با واژه ی بد حجاب هم بیان بکنه بنده در شعر بالا از بدحجاب(که باز هم بنظرم همچین شخصی وجود نداره) با واژه ی پاکباز و شخصی که بی ریا هست نام بردم...چون حجاب(یا مثلا چادری) که بخاطر نمره باشه...ذره ای ارزش نداره و بجز دورویی هیچ چیز نمیشه به اون گفت!

متاسفانه همه چیز در جامعه ما در ظاهر خلاصه شده...

اگه یادتون باشه فنائی هفته پیش خطابش رو به پسرها و دخترها بود و گفت: من از برادرها!!! و خواهرهای!!! کلاس خواهش می کنم که...

اما خوب شد واسه پسرها رو نگفت!، چون یه کاری می کردم که دیگه نتونه بیاد کلاس! البته منظورش رو بیرون کلاس با ور رفتن با یقه ی من بهم فهموند...اما احساس می کنم این بنده خدا دوست داره یه پسر با این خصوصیات بیاد سر کلاس:

- صورت اصلاح نکرده با ریشهایی که تا زیر چشم رشد کرده!
- یقه بسته بطوری که اونقدر به گلو فشار بیاره که انسان احساس خفگی بکنه!(البته شاید منطق لباسهای یقه آخوندی این باشه که انسان یه لحظه نفس راحت نکشه و همیشه در حال عذاب باشه)
- موهای کوتاه کوتاه ( با تیفوسی اشتباه نشود!) و بسیار نا مرتب و ترجیحا رو به پایین!
- عدم استفاده از عطر(اگر هم استفاده شد از عطرهای بد بوی ایرانی که از گلهای وحشی!!! تهیه شدن استفاده بشه)

- به اندازه ی سه بند انگشت، ابرو!!! بطوری که بشه ابروها رو بافت!(اگه بدونید استاد فنائی وقتی با من فیس تو فیس میشه چه نظری به ابروهام داره...!!!)

- شلوار پارچه ای چروک در رنگهای تیره یا قهوه ای روشن و یا حدالمقدور رنگهای زننده و تهوع آور!!!
- استفاده از نعلین(کانورس یا آدیداس و پونی و...! نباشد) یا اگر نعلین در دست رس نبود استفاده از کتانی سفید رنگ بهمراه شلوار پارچه ای بطوری که تضاد آن دو با هم به وضوح قابل مشاهده باشد توصیه می شود!
-اگر به خصوصیتهای بالا، چفیه انداختن روی گردن هم اضافه بشه دیگه نمره بیست رو شاخشه!!!

 

هیچ موقع یادم نمیره اول سال یه ریش کنزی داشتم(بصورت نازک عمودی) که بعد از دو هفته زدمش فنائی که من رو دید گفت: به به...می بینم که تغییراتی کردی...!!! ، بعد گفت: خوب کاری کردی آدم باید یا ریش نذاره یا اگه میذاره کامل بذاره!!!!!!....

منم بهش گفتم: اتفاقا من اون چند تا دونه رو هم گذاشته بودم که (بقول شما آخوندها) از جنس مونث! قابل تشخیص باشم!!!

***

عجب تحقیقی داده این فنائی بقول استاد قافله باشی این که خودش یه پایان نامه فوق لیسانسه! بدجوری وقتم رو گرفته...مثلا میخواستم بکوب عربی بخونم اما نشد،

از دوستانی هم که با دیدن اعلامیه ی فکاهی بنده اظهار ناراحتی کرده بودن هم عذر میخوام و هم ممنونم، تازه میخواستم با فتوشاپ سنگ قبر خودم رو هم طراحی کنم!!! اما دیگه قول دادم که از این کارها نکنم...(اون یه دونه هم فقط یه کار گرافیکی بود و معنیش این نیست من نهیلیستم یا از زندگی خستم، تازه اول جوونیمه و حالا حالا ها میخوام از زندگی لذت ببرم!)

...

عجب دنیاییه! خدا کنه هیچ کس مثل من جوش نزنه(منظورم جوش صورتمه، خودم که معمولا اهل جوش زدن یا قاطی کردن نیستم!)، حسرت خوردن دوتا دونه پسته یا انگور یا چیپس و... و یا هر چیز گرمی دیگه ای به دلم مونده...

چه اشتباهی کردم دو شب پیش یه خورده پسته خوردم و...وای ی ی ی ی ی!

البته الان ماشالله (گوش شیطون کر) خیلی بهتر شدم، قدیم قدیمها(دوران جوونی!) خدای جوش بودم!

البته به توصیه ی پیامبر(ص) ماهی یه بار حجامت انجام میدم که الحمدالله خیلی تاثیر مفیدی داشته...

***

به اندازه ی تموم حروف((html))  وبلاگ ممنون که چک کردید!!!

شعر داغ...!

سلام ای رهگذر همیشگی از کوی ذهنم...

این شعر داغه داغ هست،یعنی تازه از تنور ذهنم بیرون اومده!الان یعنی شب جمعه ساعت یازده و چهل و هشت دقیقه این شعر رو سرودم...امیدوارم لیاقت خوندن توسط شما دوست عزیز رو داشته باشه!:

حتی...

 

حتی اگر روزی روی

از من جدا باشی چه غم؟
گل هر کجا پا می نهد

آنجا گلستان می شود!

حتی اگر روزی تو را

با ((دیگران)) بینم چه غم؟

جز آه  آیا بهره ای

بر بی نصیبان می شود؟

حتی اگر روزی زنی

سیلی به روی من چه غم؟

با جور دست بادها

دریا خروشان می شود!

((اول)) نگاه من بشد

مجنون کوی روی تو

زین رو کمال عاشقی

با درد نوشان می شود!

حتی اگر یک قطره از

دریای می گون لبت

بر من نریزی عیب نیست

این کار اگر لیلی کند

چون می فروشان می شود!

شعر مرا ای نازنین

از روی دانایی مبین

هر کس که رویت دیده است

دانای نادان می شود....!

someone:asl navid_pashimoon:f!!!

سلامی که بوی کمال و پختگی روز افزون می دهد...!

 

اگر تا آخر عمرم تموم دفتر شعرم پر از شعرهای فمینیستی بشه...بازهم کم گفتم،قدر وجود نازنین خودتون و دوستای گلتون رو بدونید...همین!

 

هزار خشم زنان را...

 به مهر مرد مفروشم!!!...

هزار کینه زن را...

 به عشق مرد مفروشم...

ببوسم آن...

نوازش سیلی ستم...

که زن زند!

نوازشش به همه، وجود مرد... مفروشم!

فتاده تار موی زن...

 به تار و پود مرد...

 مفروشم!

هزار کفر زنان را...

به رکعت و سجود مرد مفروشم!

دو حرف نازنین زن (ز و نون)

به "میم" و"را" و"دال" مرد مفروشم!

هر آنچه نقص به زن هست

به خوبی و کمال مرد مفروشم

***

از محبت بی دریغ یکی از بی نظیر ترین دوستان که جزوه اش رو در اختیارم قرار داد و در واقع زحماتی که خودش متحمل شده بود بدون منت در اختیارم گذاشت فوق العاده ممنونم...

خیلی نگران جزوه بودم...و ایشون در نهایت لطف و کرم من رو از نگرانی نجات دادن...امیدوارم جزوه ی زندگیشون هم همیشه پر از درسهای خوب باشه...!

 

در مورد دلیل این پست های اخیرم که قطب و جهت فمینیستی داره بهتره یه توضیح مختصر بدم...

آیا می دونید جهالت و نادانی پدران ما در طول تاریخ در حدی بوده که صفات اعلا رو هم با کلمه((مرد)) می سنجیدن؟ و این در دوره ما هم رایج هست، بعنوان مثال اگر دقت کرده باشید می بینید که تو جامعه و در بین عرف رایجه که محبت و لطف کسی رو با واژه های ((مردانگی)) یا ((جوانمردی)) میشناسن و مثلا می گن فلانی خیلی جوانمرده!

خیلی عذر میخوام اما بهتره این رو هم بنویسم که حتی انسانیت و شرف انسان رو هنوز هم با واژه ی مرد می سنجن مثلا اگه یه نفر بدی بزرگی در حق کسی بکنه میگن اون نامرده! مگه مردی چه مزیتی هست که نامردی بد و زشت باشه؟!

با همین اندازه ای که از عمرم می گذره اونقدر تجربه بدست آوردم که به من ثابت شده که نه تنها ویژگی هایی که مردها به خودشون نسبت دادن(مرام و معرفت و..) در بسیاری از اونها وجود نداره بلکه عینا و دقیقا در جنس مخالفشون یعنی زنها وجود داره...!

یه مثال ساده همین جزوه هست...که از این به بعد با جرات می تونم بگم که خصوصیات نیک و پسندیده رو بهتره با واژه ((زنانگی))  و نه مردانگی بشناسیم!

...

((گذشت کردن)) و ((فراموش کردن بدی)) رو بهتره در جنس زن بجوییم...

و...

بنده هیچ رودربایستی با هیچ جنسی(چه مرد و چه زن) ندارم و با حق و انصاف سعی می کنم تو نوشته هام واقعیتهایی که اونها رو تجربه کردم و از فکر و خیالم خارجه و در دنیای بیرون وجود داره بیان کنم...یعنی مطالب فمینیستی که تا حالا نوشتم بر اساس نظرات شخصی من نیست، بلکه اتفاقات روزمره ای هست که تجربه می کنم و باهاشون هرروز زندگی می کنم...

و به تموم اونهایی هم که احیانا امکان داره با نظراتم مخالف باشن توصیه می کنم که یک کم ((زنونگی)) به خرج بدن و با انصاف قضاوت کنن...

***

تقریبا تموم نوشته هام خالی از مطالب درسی خودمون بوده و بیشتر به حاشیه می پرداخته...اما یه مطلبی که خیلی ذهن من رو درگیر کرد و دوست دارم بعنوان یکی از بزرگترین اشکالات کتاب مقدمه علم حقوق بنویسم این هست که در صفحه ای که در مورد فوائد تشخیص حقوق عمومی از حقوق خصوصی توضیح داده یکی از موارد این هست که ((در حقوق عمومی سازمانهای دولتی می توانند بدون رضایت طرف مقابل و به اختیار خود نرخ ذکر شده در قرار دادها را افزایش دهند! ولی در حقوق خصوصی نیاز به تراضی طرفین است و طرف ناراضی می تواند قرار داد نبندد،یا قرار دادد را فسخ کند))، خب شما در نظر بگیرید که با توجه به توصیفات حقوق عمومی اگر بعنوان مثال هزینه آب رو شرکت آب و فاضلاب ببره بالا(یعنی از حق عمومی خودش استفاده بکنه) مگه شما مجبورید که این رو بپذیرید؟!!! خب می تونید هزینه رو پرداخت نکنید و در آخر آب منزلتون قطع میشه...دقیقا مثل حقوق خصوصی که اگر از نرخ اجاره ناراضی باشید می تونید اون رو فسخ کنید و خونه دیگه به شما تعلق نمی گیره،((در این دو مثال آب بعنوان کالایی که توسط سازمان دولتی و با توجه به حقوق عمومی عرضه میشه درست مثل خونه ای میمونه که در حقوق خصوصی و توسط افراد عرضه میشه)) و هیچ گونه تفاوتی در پذیرش و عدم پذیرش بین این دو نیست که تو کتاب خیلی تابلو به اشتباه آدم را مجبور به قبول تصمیمات سازمانها کرده و استاد نمازی هم خیلی رو این تفاوت مانور داد...

***

 

 

تموم خوبیهای دنیا...همیشه همراهتون...

 

یه کیف پول خرد!

سلامی به قشنگی لبهایی که میگن "سلام"

 

گرد گرد هر گلی خاری بود

لیگ گرد آن شقایق، بوستانی خرم است!

 

دوباره تو وبلاگ بوی محبت دوستان پیچید...

 

از محبت دوستان بسیار عزیزی هم که وب رو چک کردن ولی نظری ندادن فوق العاده ممنونم...

 

امروز ساعت اول چقدر دلمون رو صابون زدیم که لطفی نمیاد و می تونیم بیاییم خونه خوابی رو که دیشب نکردیم جبران کنیم...اما انگار این بشر اگه یک ساعت  هم تاخیر بکنه باز هم میاد سر کلاس و بکوب درس میده!

انگار مزه مثبت بازی زیر دندونم مونده که ساعت دوم درس با لطفی هم جلو نشستم و سوالاش رو جواب دادم! نکته ی بسیار جالبی که امروز کشف کردم چکیدن آب از سقف قسمت جلوی کلاس بود که در نوع خودش پدیده ایه! چون یکی از جاذبه های گردشگری واسه دانشجوهای خارجیه! آخه بعید می دونم هیچ دانشگاه(مثلا) معتبری یه همچین وضعی داشته باشه...

امیدوارم که به همه بچه های کلاس جزوه سوالات منطق رسیده باشه...

نکته ی بسیار قابل توجهی که پس از پخش سوالات منطق و دریافت پول کپی، بهمراه خانم اسماعیلی کشف کردیم در این تصویر خلاصه میشه:

 

از این تصویر میشه این نتایج رو گرفت:

1- خانم ها از نظر مرام و معرفت و رفیق بازی خیلی ((high)) هستند! مثلا اون کسی که پونصد تومنی یا دویست تومنی داده حتما واسه پنج شیش تا از دوستاش رو هم حساب کرده!
2- وضع مالی خانم ها از آقایون واقعا بهتره و یه جور تضاد طبقاتی در کلاس حاکمه!

3- وضع آقایون توپه، اما نم  پس نمیدن(که احتمال درستی این نظریه از بقیه بیشتره!)

4-؟؟؟...

 

یه لحظه در نظر بگیرید که من لحظه جمع کردن پول از پسرها چه زجری کشیدم! بعضی ها که انگار داشتن جون به عزرائیل می دادن، بعضی ها هم که شصت تومن رو شصت تا یه تومنی دادن(!!!) و در کل اینو واستون بگم که پول خانمها که تعدادشون دو برابر آقایون هست جمع شده بود که هنوز من داشتم پول پسرها رو جمع می کردم!

***

بعد از کنکور(لعن الله علیه!)  اصلا دل و دماغ واسه امتحان تستی ندارم...این استادهای ما هم نمیدونم چه گیری دادن واسه امتحان تستی گرفتن...خدا به من رحم کنه چون اگه کل یه درس رو هم حفظ باشم سر تست کم میارم...

 ***

پایدار و برقرار باشید...