همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

 

سلام...، صدای لحظه لحظه ی نفسهای من رو باید تو این سلامها بشنوی...

 

پاییز است...

 

هوا سرد و غم انگیز است...

پاییز است...! پاییز است!

هوا دلگیر تر از اشک لبریز است!

پاییز است...! پاییز است...

زمستان رخ به ما ننموده اما برف می بارد

سپید برف در ظلمت، دل انگیز است

پاییز است...! پاییز است...

برای جسم شعر من...

سیاهی سخت در خیز است...

پاییز است...! پاییز است...

((در این ظلمت...طلوع قافیه کم نور و ناچیز است...

پاییز است...پاییز است...!))
***

سروش کوچک لحظه های بزرگ تنهایی ام که حال، از راز سینه اندوهگین آگه گشته...

پوزخند زنان به من می گوید: مرد و صداقت؟

قلبم می ایستد،...ایستاده می تپد...

قطرات گرم اشک بر پیراهنم می ریزد...

برایش به قافیه هایم سوگند می خورم که حتی یک نقطه در نوشته ها،گفته ها و سروده هایم فریب و نیرنگ نبوده است...

اما گویی زمانه همه را سحر کرده است که سروش هم پوزخند زنان مرا تنها می گذارد...و می رود...

اما اینبار این منم که با تار و پود ذهن همیشه روشنم،سروشی دیگر می بافم!

سروش نو پخته تر می نماید!

به من می گوید،سیه فکران شاعرکش را نفرین باید کرد...،نفرینشان کن!

و اینبار این من هستم که به سروش پوزخند می زنم و می گویم: نفرین شاعر که درگیر نمی شود...

و این هنگام حتی چشمان سروش نیز برایم بارانی می شود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد