همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

مثل کلاغ...!

سلامی پر از التهاب ثانیه های نگرانی...

نگرانی از اینکه لطفی از من بخواد تمرین حل کنم...

باز هم مثل همیشه خدا به من رحم کرد و لطفی بیخال من شد!
الحمد الله چند وقتی هست که دارم خوب میارم چون بالاخره تلاشهای من و مذاکراتم ثمر بخشید و لطفی موافقت کرد قسمتی از سوالهای امتحان رو بصورت تشریحی بده و تعداد سوالات تستی رو هم افزایش داد تا با از دست دادن یه سوال تست نمره زیادی رو از دست ندیم.

بالاخره یکی پس از دیگری نشانه های ظهور اما زمان(عج) رو دیدیم از جمله غیبت استاد قافله باشی دیروز و نیومدن لطفی در ساعت بعد!!!

البته استاد قافله باشی که دیروز سمینار ادبی در تهران دعوت بود و نتونست بیاد اما از لطفی سیریش بعید بود که براحتی رضایت بده که سر کلاس نیاد...

سایت دانشگاه خیلی خلوتتر از روزهای گذشته هست مثل روزهای گذشته اومدم اینجا پست بزنم اما فقط مشکلی که کامپیوترهاش دارن اینه که یاهو مسجنر ندارن و از طریق میبو هم که آنلاین بشی صدای مسئول سایت در میاد جالبه بدونید که از نظر امنیتی کامپیوترهای سایت رو حتی از کامپیوتر های بانکها هم CLIENT تر کردند!!! چون صفحه داس اون رو بطور کامل از کار انداختن و به هیچ وجه نمیشه کامپیوترهاشونو هک کرد...!

این کامپیوتر ها در مقابل هر ویروسی هم مقاومت نشون دادن اما من همینجا به همتون قول می دم که بالاخره یکی از این سیستم ها رو از کار می اندازم!
هوایی شدم امروز برم غذاخوری البته اول باید ببینم غذا چی هست؟ اگه کباب یا انواع خورش باشه امکان نداره برم چون مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه...

خیلی نگران امتحانها هستم و روزانه دارم چند صفحه ای رو از هر درس می خونم اما نمی دونم این دلشوره لعنتی که بعد از کنکور سراغم اومد کی میخواد خداحافظی کنه! خدا کنه زودتر دانشگاه تعطیل بشه البته برای این کار نیاز به همبستگی و هم دلی همه بچه ها هست و اگر خدای نکرده فقط تعداد کمی از بچه ها سر کلاسها نیان درس براشون حذف می کنن!

متاسفانه الان خونه نیستم تا متن یا شعری رو از تو داکیومنتهام بذارم و در ضمن اینجا اونقدر سرو صدا هست که نمی تونم تمرکز کنم و یه متن یا شعر بنویسم انگار من به همون محیط خلوت و آروم اتاق خودم بیشتر عادت دارم محیطی که بلند ترین صدایی که در اون به گوش میرسه صدای تیک تیک ساعت رومیزیه که بدون کوچکترین خستگی سالهاست داره ثانیه ها رو به من اعلام می کنه...

امروز صبح زودتر از خونه بیرون اومدم و نتونستم خودم واسه کلاغها نون ببرم بالا پشت بوم اگه بدونید چه شور و هیاهویی راه می اندازن تا من رو می بینن...همین که میرم بالا صدای غارغارشون همه جا رو بر می داره انگار با غارغارشون میخوان از من تشکر کنن...

کلاغها خیلی پرنده های با وفایی هستن!!! جدی میگم حداقل از خیلی آدمها با محبت ترند...انگار اونها هم مثل من اسمشون به بدی در رفته!

مواظب خودتون باشید...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد