همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

عاشقانه ترین غزل...

 

السلام علی الشهدا کربلاء

سلام

وقتی عدو مشک تو را پاره به تیر کرد

((آب از خجالت آب شد و سر به زیر کرد))!

بسته شده زبان فلک، این چرخ مدعی

زان لحظه ای که عموی تشنه لبان دیر کرد

فرق شکافته شده با عمود آهنین

گویی حسین را هزار سال پیر کرد

کاش آن یل دلیر عرب بود کاش

وقتی عدو زینب آزاده را به زنجیر کرد

آه ای رمیده فلک! ستمت بر که رفت؟
آن کودک سه ساله چه تقصیر کرد؟

گر چه هنوز تشنه اند طفلان بی عمو

نام گلش شعر مرا ز قافیه سیر کرد

 

شعر نا چیز بالا رو حدود دو ماه پیش سرودم و خواستم در این ماه نازنین در وب قرار بدم احساس می کنم وبهتره بگم یقین دارم که این شعر سروده دل بود...هر قافیه اون از آسمان بود! و کلمه هاش در گوشم زمزمه شد و من فقط اون رو نوشتم و این شعر ناچیز رو تقدیم وجود غیور ابولفضل(ع) می کنم...

اصلا و ابدا اتفاقی که در شب سرودن این شعر برام افتاد رو نمی خواستم به هیچ کسی بگم چون احساس کردم ممکنه برای خیلی ها مثل گذشته های من ناموس باشه...

ابتدا باید بگم که من قبلا وقتی کسی از کرامات بزرگان و ائمه که به چشم دیده بودند می گفتند زیاد برام قابل تصور نبود و خیلی برام عجیب بود و اعتنای چندانی به صحبتهاشون نمی کردم ولی اتفاق با شکوهی که در شب سرودن این شعر برام افتاد باعث شد گوشه ای از کرامات شبیه به معجزه اهل سماوات رو به چشم ببینم:

بیت اول رو که سرودم خیلی با اون ناموس بودم یعنی انگار که شخص دیگه ای اون رو گفته بود و من فقط از خوندنش لذت می بردم! تو حال خودم بودم که بیت دوم من رو صدا زد که قافیه می خوام! و من در کمال عجز و ناتوانی به فکر فرورفتم و پی یکی از سخت ترین قافیه های ممکن یعی ی و ر می گشتم که با خودم گفتم بهتره از دیوان حافظ (علیه رحمه) کمک بگیرم، کسانی که با دیوان حافظ مانوس هستند می دونند که در دیوان او فقط یک شعر دارای چنین قافیه ای هست و اون هم در متروک ترین ناحیه غزلهای اون یعنی اواسط دیوان هست!

کتاب رو اگر به کمر(از وسط) روی زمین قرار بدی کتاب باز میشه و دو جلدش کنار میرن ، من هم کتاب رو به همین صورت روی زانو قرار دادم و همین اتفاق افتاد ولی از میون برگهای اون کتاب پونصد صفحه ای فقط یه صفحه باز شد! و اون صفحه ای بود که قافیه ی و ر رو داشت!!!...

غیر ارادی باز شدن صفحات کتاب و حس و حالی که اون اتفاق به من داد باعث شد ابیات دیگه هم به ترتیب به ذهنم برسه و ناچیز ترین شعر ممکن رو سرودم...

***

این سیاه تر از شب که به چشم سیاه سپید رویان نیز سیاه می نماید...

رو سپیدی را از تو می طلبد که در قلب من جای گرفتی و از درونم آگاهی و خود دانی که در این جسم سیاه سراسر سپیدیست اما افسوس...

ای سبز تر از علم قد بر افراشته مسجد! ای دلیر تر از آن عباسی که صبح هنگام روضه خوان مسجد نامش را می خواند و از دلیری اش می گفت!

ای مظلوم تر از دست بریده ها و فرق شکافته ها!

ای سیرابتر از تشنه لبان کربلا...!

ای ابالفضل...

اگر حتی رو سیاهی این دیار مرا در بر گرفت امید بر دستان استوار تو در صحرای محشر دارم...

همچون طفلی تشنه لب، منتظر عموی خود...

نا امیدی چشیده ای، مرا نا امید مگذار!...

***

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد