همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

یک نفس پر از باران

از کنار پنجره همیشگی چشمامون بلند می شیم و زیر این بارون با هم می ریم پیاده روی...

تن خیس خیابون، جون میده واسه قدم زدن....

تو خیابونای شب هیچ کس نیست...خلوته و می تونی هر جور دوست داری راه بری، عقب عقب، لی لی، لنگه به لنگه....

یه نفس عمیق می تونی بکشی بدونی اینکه بوی سیگار به مشامت برسه...

می تونی درختها رو در آغوش بکشی بدون اینکه کسی بهت نگاه شماتت بار بکنه...

حتی میشه به دونه های بارون سلام بکنی بدون اینکه سلام کم بیاری...

بارون که میاد خیابونا خالی میشه، آدما حتی حاضر نمیشن یه لحظه بدون چتر زیر بارون بمونن، آخه میخوان سیاه بمونن و حیفه بارون مطهر به تنشون بخوره...

می تونی دست در دست شمشادهای حاشیه پیاده رو تا انتهای خیابون هزار بار بری و برگردی، کیه که بهت گیر بده...

میتونی همراه با اشکای آسمون گریه بکنی! صورت خیست زیر بارون معلوم نمیشه، اگر هم معلوم بشه، کسی نیست که ببینه...

از نگاه رها میشی...

خیابونای شب صفایی داره بخدا، می تونی با صدای بلند شعر بخونی و کسی مسخرت نکنه...

می تونی رو شیشه های بخار گرفته هزار تا غزل بنویسی و کسی پاکشون نکنه...

یه نفس عمیق، نفسی پر از اکسیژن، یه نفس خنک، زیر بارون...هوووووووم....هیچ کس نیست...

میتونی از وسط خیابون راه بری و صدای بوق هیچ ماشینی رو نشنوی...

میتونی به یه نقطه خیره بشی و کسی نپرسه: چیه تو فکری؟!
زیر بارون، تو خیابون میشه حتی واسه یه لحظه دل برید از زندگی، میشه تنت رو بشوری و پولات خیس بشه و بخندی...

میتونی واقعا دیوونه بشی و کسی بهت نگه دیوونه!

میتونی ((دریا در من)) شهیار رو بگیری دستت و با صدای بلند ((نایاب)) رو بخونی...

تو آسمون ابری میتونی از ستاره ها دل بکنی! و خاکی بشی...

میتونی همراه با برگ ((برهنه)) بشی و زیر شاخه درخت پناه بگیری...

میتونی با صدای بلند((بانوی من)) یا حتی ((قرن بیست و یک)) رو زمزمه کنی و کسی فکر بد نکنه...!

میتونی از درختها واسه خودت بت بسازی و پرستششون کنی، کیه که به تو بر چسب تکفیر بزنه...

می تونی به همه دونه های بارون سجده کنی...

زیر بارون آینده و گذشته ای نیست که فکرت رو مشغول کنه...

تویی و یه دنیا ((الان))! که باید تنفسش کنی...چون تا فردا صبح بارون بند میاد...

"نوید"

***

امروز روز خوبی بود، ذهنم آروم تر شده بود، یاد سال اول دبیرستان افتادم و رفتم سراغ ترانه های شهیار...چه دورانی داشتم،بهترین و عاطفی ترین (در واقع تنها) پسرای عمرم رو توی همون سال اول دبیرستان دیدم، همه بچه های اهل صفا بودن...

زیادی خوابیدم، انگار می خواستم خستگی تموم این یک هفته رو برطرف کنم...بعد یه مدت نسبتا طولانی با خانواده اومدیم بیرون، یاد قدیم افتادم که همیشه دور هم بودن رو همه جا تجربه می کردیم، بدون دغدغه و مشغله کارهای امروزی...

یه لحظه دلم خواست به سالهای گذشته برگردم...احساس می کنم قبلا شاعر بودم و زرق و برق امروزی داره باعث میشه از غزل فاصله بگیرم...واسه همین: عشق است یک غزل بدون دلشوره...

بقول شهیار عزیز: انگار هفده ساله ام ،

یه نوید واقعی...

اما حالا یه نعمت دیگه هم دارم، و اون اینه که دیگه تو دفترایی که کسی نمیخونه نمینویسم و مطمئنم که همیشه کسی هست که نوشته هام رو بخونه...

باید بیشتر شاکر خدا باشم و تنها لباسم فقط غزل باشه...

قربون محبتتون...

دعا یادتون نره...

فعلا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد