همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

همکلاسی

روز نوشته های یک فقه و حقوقی...

مثنوی عشق

سلام...همکلاسی...

 

صفر ثانیه...

شمارش آغاز:

صفر، صفر، صفر...

صفر ثانیه تا حالا، همینی که هستی! بدون انتظار،بدون آرزو، بدون امید...، صفر ثانیه تا بودن، تا همین بودن!

انتظار، مرگ تدریجی لحظه هایی که می گذرند! و هیچ کس نیست که بگوید:

اینبار ((فقط)) صفر ثانیه مانده، تا همه چیز، روز قیامت هم معلوم: صفر ثانیه تا روز قیامت!
صفر ثانیه تا دل دادن، صفر ثانیه تا تو...تا به تو رسیدن...

فقط صفر ثانیه مانده تا یک غزل...یک قافیه!

اینبار هم منتظرم...اما فقط صفر ثانیه!

***

فردا رو هم که الکی بگذرونم باید منتظر دوباره ها باشم! دوباره دم در دانشگاه:

-آقا کارتت!

-یه لحظه لطفا...

دوباره قدم زنون تا سالن علوم پایه...

دوباره یه نفر میاد جلو:

-سلام

-سلام

-کدوم کلاسیم؟

-...

و دوباره...

نفهمیدم چطوری این دو هفته تعطیلی اومد و رفت؟! ما که سعی کردیم تا اونجایی که می تونیم درست بگذرونیم...حالا چقدر تونستیم خدا می دونه...

امروز با بچه های فامیل زدیم بیرون و یه کل جدید راه انداختیم که انصافا آس آس بود:

نه شب قبرستون!

آره دیگه چی کنیم، مرده ها هم از کل انداختن ما بی نصیب نموندن و رفتیم و تا یه قسمتی همه با هم رفتیم و وقتی رسیدیم به وسطای قبرها که یه نمه خوفناکتر میزد پخش شدیم! (همشهریهای بنده می دوننن شب قبرستون چوبیندر چه صفایی داره!!!)
انصافا خوفناک بود و هر کلاغی که لابلای درختها پر میزد یا هر سگی که رد میشد مثل این بود که...

خلاصه قرارمون این بود که راهی رو که همه با هم رفته بودیم هرکس به تنهایی تا در ورودی بر گرده و اولین نفری که برگشت واسه بقیه با موبایل تماس بگیره، که من در این مسابقه جالب اول شدم!!!

مسئول اونجا هم همینطور هاج و واج مونده بود که ما چند نفر چی میخوایم این وقت شب اونجا؟!

من که خودم هیچ دلیلی واسه ترسیدن نداشتم، انگار از آدم زنده بیشتر باید ترسید تا از مرده ها!

***

((مثنوی باعشق می گردد غزل))

خاکم که نشسته ام به راهت

ناظر به جمال روی ماهت

چون خورده ترک سخت سبویت

بگسسته گل سبو ز رویت

ماهی، چو کنی نظر به هستی

شب نیز شود پگاه مستی!

کی بوده غزل لایق نامت؟

این خرده اراجیف به کامت؟!

سر ریز ز عشق تو چو بودم

در نعت تو مثنوی سرودم

زین پس چو سراغ عشق آیم

در قالب مثنوی سرایم

خواهم برم آن نام سمایی

ترسم شنوم: نه پارسایی!

خواهم که کنم وصف جمالش

ترسم که بمانم به خیالش...

از شور دلم مثنوی آشفت

با عجز،به گوش جان من گفت:

چون رستم و سهراب بدیدم

کی اینهمه من جفا کشیدم؟

در عشق ز خویشتن نیم هیچ

رو سوی غزل که من نیم هیچ

نظرات 1 + ارسال نظر
احسان شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ق.ظ

ما که اون موقع شب اونجا نبودیم .
ولی باشه باور کردیم که تو اول شدی

stickkk!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد