سلامی پر از احساس...
با دستای خودم...متن ها و شعرهایی رو که توی قلبم بودن ،تقدیمتون کردم...بعضی شعرهام رو اولین بار بود که نشر می دادم...شعرایی که هیچ کس نخونده بودن و آکبند بودن...
تا امروز خیلی متن و شعر تو وبلاگ نوشتم...
یاد وبلاگ اولی با طرح و قالب کلاسیکش بخیر...عکس خودم کنارش بود،اسم وبلاگ "بروبچ فقه و حقوق بود"...بعد از یه مدت بخاطر خصوصی شدن مطالب،اسم وبلاگ رو به "همکلاسی" تغییر دادم...آمار بازدیدها رو که می دیدم هر روز انگیزه ام واسه نوشتن بیشتر می شد...نظرات دوستان رو که خوندم عهد کردم که وب جاودانه بشه...
و امروز با این تعداد آمار بالای بازدید این مقدمه رو نوشتم تا بهونه ای باشه واسه اینکه بگم:
از صمیم قلب و با تمام وجودم و به اندازه تموم قافیه ها و شعرهای دنیا دوستتون دارم...با جرات و استحکام می گم دوستتون دارم...این رو قبیح و زشت نمی دونم...آخه هیچ جمله ای بجز دوستتون دارم لایق محبتتون نیست...دیوار سیاه و سنگی ای که بعضی ها با ذهن کثیف خودشون ساختند و "دوستتون دارم" رو پشت هاله ای از شرم بی شرمانه!!! قرار دادن می شکنم...و می گم ((همکلاسی)) به خاطر همه ی لطف و محبتت،بخاطر اینکه یادی از من کردی و گذری از کوچه ی افکار من...((دوستت دارم))
***
تنهایی های اتاق نارنجی من تموم نشدنیه!
اگه لبخند کمرنگ خودم رو تو شیشه کثیف مانیتور نبینم فکر می کنم واقعا مردم...!
مامان تو آشپزخونه...بابا سر کار...خواهرم دانشگاه...
هیچ روزنه ای به دنیای شلوغ بیرون نیست...بجز یه روزنه...یه روزنه که می دونم دیگه از هرچی تنهایی ها هست نجاتم میده...روزنه ای که مطمئن هستم هیچ موقع با اون تنها نمی مونم...وبلاگ همکلاسی! وبلاگی که خیلی از ثانیه هام رو از تنهایی نجات داد...
هر روز بعد از کلاسها به عشق آپ کردن وبلاگ...لباسهام رو عوض نکرده کامپیوتر رو روشن می کنم...تا ویندوز بیاد بالا لباسهام رو عوض کردم ، یه ساعت...دو ساعت...سه ساعت...می شینم پشت کامپیوتر و از تو فولدرهای قدیمی از میون اون همه شعر های تاریخ گذشته...و از میون واژه های بسیاری که تو ذهنم بالا و پایین میرن بهترین ها رو انتخاب می کنم...واسه اونایی که قراره پا بذارن تو تنهایی هام وغول تنهایی هام رو لگدکوب کنن...؛ دوست دارم با بهترین شعرهام از مهمونهای عزیز کوچه افکارم پذیرائی کنم...شوق و ذوق دیدن حتی یه نفر بازدید کننده جدید واقعا دیوونم می کنه...!
حتی یه نظر تو قسمت نظرات وبلاگ از هزار هزار دلار هم واسم ارزشمند تره...
هر ثانیه جدا از تنهایی واسم مثل یه بهار می مونه بهاری که هر همکلاسی توش یه گل هست...گلهای رنگارنگ...هر کدوم از یه جای ایران...همشون پاک و با محبت و بی ریا...
همکلاسی هایی که به من ثابت کردن میشه چند دقیقه ای هم از تنهایی رها بود...!
***
این، یکی از فمینیستی ترین شعرهامه که امیدوارم به دست هیچ مردی نرسه!(چون هرچی ناسزاست نثارم می کنه!) و توصیه اکید می کنم جلوی هیچ مردی نخونید!:
سخت تر از سنگ است...
دل آدم،اما...
دل سنگش کوبید سیب سرخ ((حوا))!
یوسف از خوف خدا، به ((زلیخا)) بد کرد!
لیک او هرچه محبت به جهان باشد کرد!
قصه ی(( لیلی)) و مجنون همه افسانه بوَد!
قصه پاکی لیلی بود...
مجنون که بوَد؟
آه از آه دل ((سودابه))...
که سیاوش نشنید
حقه ای برهم زد...
آتشی سرد گداخت...
به جماعت خندید!!!
ای تو فرهاد! شنو...
حسن عالم همه در ((شیرین)) بود...
زین سبب کوه کجا سنگین بود؟
کی بدیدی تو وفا؟
بجز از جور و جفا!
در دل سنگ همه مجنونها!زور بازوی همه رستمها!
همه خوبان همه پاکان به جهان ((مریم)) بود...
در دل کوچک عیسی به چنین مادر پاکی غم بود؟!
کوروش از دامن مادر به جهان تاج بدید
مصطفی از نفس! (( فاطمه)) معراج بدید
وای بر من چه شود روز حساب!...
حوریان گرد به گرد،
در بهشت اند اما
من که مَردم به جهنم بروم...
چون بهشت...
جای ناپاک تن مردان نیست!!!
***
بهتره برم یه نگاهی به مقدمه حقوق بیاندازم...
تا پست بعد...
سلام...سلامی به پاکی وجود نازنین خودتون...
انگار زندگی اونقدرها هم که مرحوم صادق می گفت سیاه و تار نیست...اگه احساس بکنی وجودت داره احساس میشه همین کافیه که امیدوار باشی...
در ابتدا موشح زیر رو تقدیم می کنم به یکی از پر و پا قرص ترین ویزیتور های وبلاگ(البته در مقام دوم ویزیتوری! پس از خانم حیدری):
اهل شــــیرازی و شـــیراز سرای شعراست
فلــــک از بــــودن شـــیراز به دنیا برجاست!
شعر و شور و غزل و عشق همه دیدم در
آن گهربار سخن،سعدی شیراز که سرلوحه ماست
نام نیکش سر مصراع غزل، شعر من را چو نگینی آراست
روز بسیار خوبی بود،الحمدالله همه چیز به خوبی پیش رفت...ساعت اول طبق یک قضیه ی بدیهی که ماده اون جزو مجربات هست رسولی نیومد!
می دونید چرا جزو مجرباته؟، چون تجربه و آزمایش و تکرار نشون داده اگه با هزار جون کندن(بلانسبت!) صبح سر کلاس حاضر بشی امکان نداره رسولی هم بیاد سر کلاس واسه همین این قضیه کاملا بدیهی شده که صبحها رسولی تو لالاست!!! واز هفته بعد گویا در کمال خونسردی فقط بعد از ظهرها کلاس داریم!!!
سر کلاسش یه اس ام اس عشقولانه رو اشتباهی به موبایلش سند کردم بعد از کلاس باهام تماس گرفت...بنده خدا ذوق کرده بود و فکر می کرد شاید یه نفر دیگه(!!!) واسش اون اس ام اس رو فرستاده!
و اما امون از شیرینی که باعث شد کلاس حدود یه ربع هنگ بکنه من که اصلا لب نزدم آخه همینجوریش خدای جوشم اگه از اینجور چیزها هم بخورم فکر کنم هیکلم جوش بشه! قابل توجه ردیف آخر که جعبه شیرینی رو در آوردن!
مدتها بود که چیپس و... رو هم کنار گذاشته بودم اما موقع اومدن خونه یه دل سیر از عزا در آوردم! خدا به خیر کنه!
فنایی امروز هیچ موضوع جدیدی رو مطرح نکرد فقط طبق عادت همیشگی از زشتی و قباحت دُرُغ(!!!) واسمون گفت!
صبح من و چند تا دیگه از بچه ها که از کلاس زدیم بیرون رسولی رو دیدیم و اون هم با لبخند ملیحش! به ما گفت برید خونه...اما گویا بعد از اینکه ما رو دک می کنه میره سر کلاس و درس هم می ده!!!(انصافا من چی می تونم به این استاد بگم؟!)
***
خداوند من رو خیلی دوست داره،بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم...مثلا می خواستم طبیعت قزوین رو به اسی نشون بدم رفتیم یه جاده ای که پرنده پر نمی زد یه لحظه خیلی شانسی چشام افتاد به عقربه ی میزان بنزین باک...و...!!! فکر نمی کردم با اون میزان بنزین یه متر هم حرکت کنم اما می گم که خداوند...
***
شعر زیر هم جزو آخرین کارای خودمه، تقدیم به همه بچه های بی نظیر فقه و حقوق بخصوص ویزیتورهای ثابت وبلاگ:
تو کلاس جای منه نیمکت آخر
تو میای و دفتر دلم میشه پاره و پرپر
میذارم رو سینه ی سرد دیوار، سر
به تو خیره میشم و از همه دنیا می کشم پر!
آخه انگار با خودم نیست
دست من نیست قصه ی عاشق و دلبر!
بوی دستات بوی عنبر...
چشات از شبم سیاهتر
تو عزیزی مثل مادر...
مهربونی مثل خواهر...
از همه دلبرا بهتر
یه نظر...! یه لحظه بنگر
به این عاشق دیوونه...
نذار عشق یه غریبه
بکنه چشمای اون کور...بکنه گوشای اون کر...!
***
تور مجازی قسمت سوم:
پس از بررسی های بعمل آمده توسط متخصصین باستان شناسی و علم نجوم نتایج بسیار جالب توجهی بدست آمد که بی شک هر انسانی را شگفت زده می کند...
اگر بخاطر داشته باشید در کلاس پانصد و سی و دو حفره ای وجود دارد که به اشتباه در برخی متون و کتب تاریخی از آن حفره به شعبه دوم غار حرا نام برده شده است...ولی اینک با تکامل علوم و تلاشهای مستمر دانشمندان مشخص گردید حفره موجود در کلاس پانصد و سی و دو بر اثر برخورد شهاب سنگهایی که تصویرشان را در عکس بالا مشاهده می کنید بوجود آمده است...
این سه سنگ که در طول و عرض جغرافیایی 0 و 2- درجه دانشکده علوم پایه قرار دارند چشم هیچ بیننده ای را به خود خیره نمی کنند...این سنگها همچنین دارای هیچ مصرفی نمی باشند ولی از آنها می توان بعنوان نمونه هایی از بدترین نوع دکوراسیون دانشکده علوم پایه نام برد!
این سه سنگ در نزدیکی اتوماسیون غذای خواهران قرار دارد و یکی دیگر از استفاده هایی که می توان از این سنگها برد اینست که می توان غذای لذیذ دانشگاه را با این سنگها مثال زد!
از جزئیات دیگر این سنگها اطلاعات بیشتری در دست نیست و در همین حد و اندازه هم که ذکر شد جزو اسرار و اطلاعات بسیار سری بود! که فقط در این وبلاگ به ثبت رسید...تا تور مجازی بعد...
***
متن زیر تحفه ایست کوچک از دل بزرگم!:
دریا دلم...دلی را که بسپارم جدا نتوانی کرد...رهی را که بپیمایم پیدا نخواهی کرد!...آه ز دست زمانه که چه بازیها با من کرد،تو دگر مرا به بازی مگیر!...در رفاقت صداقتت را و در وجودتت محبتت را نیازمندم...اگر جز اینست هم تو را به خیر و هم تو را به سلامت...
دوستی را در دالان "دال" دوستی می جویم...
وحدت دل و عقلم در "واو" دوستی خواهی یافت...
سلام هایم را در "سین" دوستی نصیبت می کنم...
تا تهمتهایی را که در "ت" دوستی نهفته است نثارم کنی(؟!)...
یاد تو خواهم کرد هرگاه "ی" دوستی به گوشم رسد...و تو...؟
نصیبی از محبت و صداقت اگر نبرده ای..اگر به مشامت جرعه ای از می عشق نرسیده بشنو این ابیات سوخته برخاسته از دلی سوخته که یا دل نسپرد و یا دلی را که سپرد سوخته تحویل گیرد!:
دوستی رسم دلم بود ولی...!
گذر سنگ دل سنگ تو بر بادم داد...
همه تار و پود من بود ز صبر!...
غم آزار تو فریادم داد:
آه از هر چه محبت دل من خونین است...
در دورویی دوست گه روز و گهی شام سیه
و نه ده رو و نه صد رو،! دوستی رنگین است!
دوستی مثل تو بر شیطان هم ننگین است!
سادگی دل همچون سادگی آب،دل زلال و شفاف... به بازی گرفتن دلی این چنین ساده بود،ولی اگر تو را وجدانی بود،چه سخت می نمود!
این را بدان...در باغچه ی کوچک دلم با همه کوچکی اش تنها یک گل می روید! و گلی که خشکید،گلی دیگر جای آن را می گیرد...! گلی دیگر جای آن را می گیرد...گلی دیگر...
***
صدای خش خش برگان پاییزی تمام شد...خزان با تمام نابود گریش رفت ولی آیا دانستی فصلی که می آید زمستان است؟! در سوز زمستان و در اوج نابودگری بیشرمانه آن...دوباره پاییز را آرزو خواهی کرد...!
"نوید"
س
حر می گردد دلم با یک کـــلام آتشینل
حظه ای مجنون شوم با یک ســــــلام دلنشینآ
ه از هر چـــــه خداحافظ دلـــــم خــــــونین شدهم
شک می بارد ز هر حرف سلامت ای تو یار مه جبینخیال خام
چه خیال خامی ای دل که از او وفــا بخواهی
نسزد ز جور آن بــــت بجز از جفــــا بخواهی
دلت از کفت رمــــــیده سر و قامـــــتت خـمیده
ناله های شامگاهــــت مگر آن صنـــــم شنیده؟
ز چه رو خیال باطل به دلش صــــفا نمـــانده
ای دریغ از زندگانـی دگرش وفــــــا نمــــانـده
کوله بار عمر من شد حسرت و اشک و ندامت
باشدت لحظه ی دیدار به ســــــپیده ی قیــــامت
***
موشح پایین تقدیم به برو بچ با مرام فقه و حقوق:
عطر دستان تو را می خواهم برق چشمــــــان تو را مــی خواهم
شوق دیدار تو دارم ای گل خارم و بزم گلستان تو را می خواهم
قافیه اول ابیات من آمد به پدید(!) قایقم،بحر خــروشان تو را می خواهم
***
تو خود پندی که می دادی عمل کردی؟!
من خودم شخصا هرگز نمی تونم کسی رو که وقت زیادی از من گرفت(هر چند ممکنه در اون اوقات کار خاصی نداشته باشم) مورد اعتماد و ایمان قرار بدم...
اگر یادتون باشه استاد رسولی در ابتدای سال که وارد کلاس شد با اینکه دو جلسه غایب بود اما چهره ای حق بجانب گرفت و در کمتر از یک ربع تکالیف و وظایف و تهدیدات لازم رو متذکر شد! که انصافا تقریبا همه بچه های کلاس هم بهش احترام گذاشتن و تکالیفی که خواسته بود انجام دادن... از ده تا بیت از بوستان سعدی نوشتن گرفته تا نوشتن مثالهایی واسه قضایای مختلف و...کارهر هفته ما بود...اما جناب استاد رسولی متاسفانه ذره ای برای وقت دانشجوها احترام نذاشتن و با توجه به اینکه بصورت نا منظم سر کلاس میومدن به ما ثابت کردن که اگه یه استاد هر اندازه هم غایب بکنه گویا کسی نمی تونه چیزی بهش بگه! اما اگر یه دانشجو...
نکته ی جالب و باور نکردنی این هست که ایشون اعلام کردن که کلاس جبرانی برگزار می کنند و ساعت خاصی هم واسه کلاس تعیین کردند اما در کمال ناباوری بر سر کلاس جبرانی هم حاضر نشدن!!!
با توجه به اینکه فاصله مکان کلاس جبرانی با مرکز شهر تقریبا زیاده باید مسیر زیادی رو پیمود تا به محل کلاسها رسید نهار خورده و نخورده و با عجله و دوون دوون باید رفت سر کلاس (به اصطلاح جبرانی!) اما باز هم معلوم بشه که استاد رسولی نمیاد! واقعا ارزش و مقام یه دانشجو(اصلا یک انسان!) اینه؟!
فقط می تونم بگم: متاسفم! و دیگه چه کسی می تونه چهره ی حق بجانب استاد و دستورهایی که میده رو الزام آور و جدی بگیره؟...
***
چه کلاسی چه فیلمی؟!!!
در کلاس هر استاد من مجبورم یکی از این فیلم ها رو بازی کنم تا بسلامت از کلاس بیرون بیام!:
کلاس استاد فنائی:
آیات الاحکام ....چشمان کاملا بسته
تاریخ اسلام....مصائب مسیح
نگاهی دوباره به تربیت اسلامی....بیمار روانی!
استاد نمازی....بلوف!
استاد لطفی....مردی که زیاد می دانست
استاد رسولی....بدنام(ایشون چون زیاد سر صحنه فیلم برداری حاضر نمیشن خودش به تنهایی فیلم رو بازی می کنه و چون کلاسی تشکیل نمیشه نیازی هم نیست من فیلمی رو بازی کنم!)
استاد قافله باشی....رومئو ژولیت!
***
من نمی دونم این اسی چرا اینقدر تو وبش داره به وب من گیر میده؟
یه روز به اون پروانه زبون بسته...یه روز به وبلاگ...یه روز در کمال ناباوری و تحیر می گه تقلید نکنی!!!
یه نفر با این بنده خدا صحبت کنه دست از سر وب من برداره...فکر کنم تا ابد پای ثابت پستهاش وب بیچاره ی من باشه...
اما بخاطر اینکه به نظرش احترام بذارم دو نکته رو ذکر می کنم:
اول اینکه تنوع اصولا چیز خوبیه و وب روز از یک نواختی بیرون میاره...مثلا فرض کن یه نفر رو هر روز با یه تیریپ یه نواخت ببینی چقدر اعصابت داغون میشه؟! خب وب هم همینطوره دیگه...
دوم اینکه چون رو پروانه مانور دادی بهتره یه نظر هم به وب خودت بیاندازی و ببینی اون دو تا خرس بالای وبلاگت که یکی داره واسه دیگری نامه عاشقونه می نویسه به معنای کامل بیانگر این واقعیت هست که ((عشق یه دروغ کثیفه))!!!... خدایی حاضرم بطور کاملا رایگان قالب واست طراحی کنم درسته که قالبهای خودم هم خیلی جوات بازاره اما دیگه ازون دو تا خرس...
امیدوارم تا کار به هک و دنای نکشیده کر کری مابین دو طرف ختم به خیر بشه...البته ما که بجز شعر و غزل عاشقونه چیزی پست نمی کنیم!!!
تا فردا...
سلام...فقط سلام...آخه تو سلام به تنهایی یه دنیا حرفه...
حزن و اندوه تموم نشدنی غروبهای جمعه رو توی وبلاگ کم می کنم...
خیلی از دفترهام که قبلا توش یادداشتهای روزانه می نوشتم خالی موندن آخه هرچی داشتم و نداشتم انتقال دادم به وبلاگ...دفترهام بد کینه ای از این وبلاگ به دل گرفتن...یه زمونی هرچی شعر داشتم تو اونا می نوشتم اما الان اونا خیلی تنها موندن...
اما بخونید این موشح رو که از روی محبت و دوستی سروده شده:
ا
ی خوب و نازنینم کی یاری چون تو داره؟ح
سرت با تو بودن خودش یه افتخارهس
اکت نمیشه قلبم وقتی تو رو ندارهآ
روم نمیشه چشمم دائم داره می بارهن
ام قشنگت ای دوست تو شعر من بهاره...!!...
قالب وبلاگ مثل لباس آدم می مونه و هر چند وقتی خوبه که عوض بشه واسه همین این قالب جدید رو طراحی کردم که امیدوارم خوشتون اومده باشه...
امسال ست سفید بود گفتم وبلاگ رو هم سفید کنم...!
وب احسان رو که چک کردم خیلی حال کردم ترانه ی قشنگی گفته بود...ثابت کرد که اند اسفنده!
واسه همین من هم موشح بالا رو واسش گفتم...
اما شما هم بی نصیب نیستید:
سر می دهم برایتان،جانم فدای جانتان
ای عاشقان،دریا دلان،نفس نفس نثارتان
عالم همه شد در عجب ،زان حسن روی ماهتان
شعر بالا تقدیم به تموم ویزیتورهای بی منت وبلاگ...
باز هم از کوچه ی افکار من گذر کنید و با وجود گلتون رو وبلاگ منت بذارید...
سلام...سلام ای رهگذر از کوچه های ذهن من...
اگه این وبلاگ رو نداشتم تا توش بنویسم می ترکیدم:
نفس نفس برای تو
برای لحظه های تو
کاشکی چشام کور بشه و
نبینه گریه های تو...
با هفت تا دریا می شورم
تموم غصه های تو
میای میری من می شنوم
صدای ساز پای تو...
***
به به...به به...هزاران به به...خبر آمد که وبی آپ شده است! از آپش قلب فسرده ام چه بی تاب شده است!
اصولا روزهایی که کلاس نداریم نوشتن در مورد یه موضع ممکنه به بیراهه بره چون اغلب نوشته هام در مورد کلاسهای همون روز هست...اما وبلاگ احسان رو که چک کردم حس و حال نوشتنم دو برابر شد...
این آقا احسان تکه تکه،اغلب پسرها بطور طبیعی و ذاتی یه نمه خشک و بی روح هستن و پی شعر و متن ادبی و... زیاد نمی پلکند اما احسان جون روحیاتش فتوکپی خودمه(آخه اونم مثل من متولد اسفنده و اسفندی ها اهل حالند)
اسی یا آپ نمی کنه یا اگر آپ بکنه می ترکونه(بالاخره بهم ثابت شد که پای ثابت پست هاش نام مقدس منه!!!)،دستت درد نکنه اسی حال دادی با پست جدیدت...اما چند تا نکته که بهش اشاره نشد،اولا با توجه به اینکه من آدم بیش از اندازه ای ذوقی هستم ممکنه یه روز بیام و بک گراند وبلاگ رو عکس یه قلب تیرخورده قرار بدم!!! یعنی یه موقع بهتون برنخوره و تعجب نکنید، ثانیا اینکه باید به معشوق احسان (فنایی) ثابت بشه که دفعه ی بعد اگه بخواد ضد حالی به اسی بزنه مستقیما با من طرفه!
***
راستی یادم رفت این رو بنویسم که بقول اسی اگه بهونه نظر ندادن نمایش اونه خب این که کار دو سه تا کلیکه و می تونم اون رو خصوصی کنم اما اولا تموم کلاس یه وبلاگ به نظراتشه ثانیا آدرس این وبلاگ که خصوصیه و کسی نمی تونه ببیندش...
اگه قضیه اینه که یه موقع ممکنه استادها بیان و ببینن باید بهتون تضمین صد درصد بدم که استادهایی که من می شناسم (نام هم نمی برم!!!) امکان نداره(مثل شما) وبگرد حرفه ای باشن در ضمن آدرس این وبلاگ رو فقط بچه های مطمئن کلاس دارن که یقین دارم هیچ موقع آدرسش لو نمیره...
***
من دیگه کاملا ایمان پیدا کردم که جنگ بین دخترها و پسرها ناتمومه...من حرفی رو که بزنم بهش مطمئن هستم و همونطور که قبلا هم نوشته بودم مقصر اصلی این جنگ استادها هستند،دیروز لطفی بود که گفت:بهشت زیر پای مادران است،بنابراین مردها زیر پای زنها جای دارند...!!! حیف که جو کلاس بهم می ریخت وگرنه من ده تا اینجور آیه شبهه انگیز می خوندم به نفع مردها که البته جاش نبود و منظور آیه قرآن هم اون نبود...
بعدش هم که یکی از بچه های کلاس گفت:در یه کتابی(احتمالا کتاب داستان بوده) خوندیم که زنان مادران شیطان هستند...
تورو خدا جمعش کنید این حرفا رو حالا بفرض که زنها مادران شیطان هستند یا مردها زیر پای زنها هستند یا مردها کر و کور هستند یا زنها بدترین مخلوقات هستند یا هزارتا فحش و ناسزای بالاتر از اینها...حالا خب این بحث چه ربطی به کلاسی داره که دختر و پسر با هم توش هستن و دخترها جمعیتشون دو برابر پسرهاست...برید از فنائی یاد بگیرید که همیشه میگه:حیف که کلاس مختطلته و گرنه خیلی مباحث روشن می شد...!!!
در مورد این جمله ی فنائی هم میشه یه کتاب مطلب نوشت!!! یه بار دیگه تکرار می کنم:حیف که کلاس مختلطته وگرنه خیلی از مباحث روشن می شد...!
زمانی که مدرسه بودیم و همه پسر و یا همه دختر بودیم چون بچه بودیم خیلی از مباحث نباید روشن می شد...الان هم که اومدیم دانشگاه چون مختلط هستیم خیلی از مسائل روشن نمیشه...فردا هم که از دانشگاه یرون می آییم دیگه مبحثی نمیمونه که روشن بشه!!! یکی نیست به فنائی بگه شما درس رو بده اگه خدای نکرده بی جنبه بازی در اومد تضمینش با من ! در ضمن خود استاد میگه اگه شما فردا روزی برید محکمه و خندتون بگیره چی میخواهید بکنید ؟ منم بهش میگم اگر فردا روزی من(مثلا) برم محکمه و زن و مردی هم حاضر باشن من بهشون بگم حیف که محکمه مختطلته و گرنه براتون حکم صادر می کردم!؟
فنائیه دیگه چیکارش میشه کرد.تازه الان اول ساله و خیلی رمز و رازهای این شخصیت برامون ناشناخته مونده...
قابل توجه خانم های کلاس!
خودتون قضاوت بکنید...امروز رو روز دختر نام گذاری کردن(بعلت تولد حضرت معصومه(س)) و قراره دختر نمونه ایران رو معرفی بکنن این یعنی آخر تبعیض! فکر نکنم هزار سال دیگه هم روز پسر نامگذاری بشه!
در هر حال روز دختر رو به همه ی دخترهای ایرونی تبریک می گم:
تا یکشنبه مواظب خوتون باشید،در اوقات فراغت هم یه دو خطی به دروس نگاه بکنید!
اگه حسش بود یه نقطه هم تو قسمت نظرات بذارید...
***
سلام
به گفته ی دوستان یه شمع کنار مانیتور روشن کردم تا این پروانه از تو وبلاگ به عشق شمع بیاد بیرون!
چهارشنبه بود و روز آسی بود...یعنی ازون روزا که شانسی تو قرعه کشی به من می افته! روز توپ توپی بود...
شنیدم دیروز بهتون فسنجون دادن(!!!) وای...تو رو خدا به خودتون رحم کنید...وای از اون فسنجونی که دانشگاه بخواد بده...کبابش که بچه ها می گفتن غذا خوبش بود اون بود فسنجونش چی بوده؟!
استاد لطفی هم امروز با سری 2007 معما و چیستان عربی وارد کلاس شد و مدال افتخار رو خودش شخصا بر گردن حاج آقای بیاتی(احتمالا پسرشه و به خاطر اینکه سه نشه شناسنامه رو دست کاری کردن-البته این فقط در حد یه شایعه هست و جدی نگیرید!!!)انداخت.
تو کلاس ادبیات واقعا ستم به پا شد! نصف کلاس غایب بودن،دخترها کلا شاید هفت هشت نفر! حاضر بودن و پسر ها هم ده نفر! اما باز هم این استاد قافله باشی خم به ابرو نیاورد و مثل همیشه بیخیال حضور و غیاب شد...!
من که پروانه رو از تو وبلاگ پروندم!(ببینید چه پسر حرف گوش کنی هستم!) شما هم یه محبتی بکنید دیگه...!
البته این پروانه اصولا موجود آزار دهنده ای بود و من این رو قبول دارم...خیلی خیلی زیاد هم خز بود!!! مثل این بود که عکس یه پروانه رو بچسبونی به شیشه ی تلویزیون و فکر کنی که قشنگه...! دفعات بعد سعی می کنم بجای پروانه از کرگدن و شتر و مار و... هم استفاده کنم!
شاید هم یه وبلاگ بزنم که وقتی واردش میشی یه آهنگ از جواد یساری واستون بذاره و توش پر از پوسترهای گروه آرین باشه و موزیک متن هم داشته باشه اونوقت می تونم کنار قالب وبلاگ یه پروانه بذارم که دور شمع می گرده و لوگوی وبلاگ رو هم یه قلب بذارم که تیر خورده!!!
دیگه بیشتر از این چرند نمی نویسم ...فقط از خدا سه چیز میخوام:
- آمار بازدید وبلاگ دوبله بشه
- تو صورت هیچ کیدی تو هیچ جای دنیا جوش نزنه
- من بتونم درسای فنائی رو پاس کنم...
این شعر هم تقدیم به اسی:
یار یاران،خوب خوبان
اهل تهران ،رستم دستان...
دلاور مرد دانشگاه و با ایمان
رفیق با مرام و بی ریای من
ژولیوس احسان دهقان!
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام...یه سلام از روی شرمندگی!
شرمندگی از محبت بی دریغ دوستان خوبم که با بازدیدهای روزانه بهم ثابت کردند که یه
فقه و حقوقی آخر مرام و معرفته...
بالاخره کانتر وبلاگ از هزار گذشت و امروز شاهد یه وبلاگ چهار رقمی هستیم که با
اینکه خصوصی هست،چنین بازدیدی در طول تنها دوماه واقعا خوشحال کننده و باور نکردنیه!
اولین پست وبلاگ رو یادش بخیر تو کافی نت دانشگاه زدم...روز اول یکشنبه بود و رسولی
از همون جلسه اول با غیبتش به همه فهموند که بزرگترین غایب تاریخه...!
اوایل اصلا دل و دماغ آپ کردن نداشتم...بازدیدها به زور روزی یکی دو تا می شد،تازه
اون موقع وبلاگ پابلیک بود و همه از آپ شدنش خبر دار بودن..اما حالا...
حالا بعد از دوماه وب نویسی روزانه...بعد از روزهای خوب و باور نکردنی ورود به
دانشگاه...بعد از آشنایی با بچه های جای جای ایران بعد از آپ کردن وبلاگ بعد از
افطارها، بعد از شبای بی همتای قدر بعد از روزای خوب تنها نبودن! می خوام به همه
وبنویس های دنیا بگم که:
تا لحظه ای که دستام یارای نوشتن دارن و تا لحظه ای که قافیه ها تنهام نمی ذارن و
تا ابد...وبلاگ رو آپ می کنم...
***
اینقدر میگن اکس نخورید اکس نخورید شما
فکر میکنید بدتون رو میخوان
این مطالب رو بخونید تا اثرات اکس رو ببینید
یه روز یه عنکبوت قرص اکس می خوره پتو میبافه
اصفهانی قرص اکس می خوره سوار ماشین می شه دو نفر حساب می کنه
ترکه اکس می خوره نفر اول المپیاد فیزیک می شه
شیطان اکس می خوره مردم رو به راه راست هدایت می کنه
پرگاره اکس میخوره مستطیل میکشه
یه جوجه اکس میخوره میگه جیکس جیکس
یه روز یه قورباغه قرص اکس میخوره، تا شب کرال میره.
کرم ابریشمه قرص اکس میخوره، پلیور میبافه.
مرغه اکس میخوره ، میگه قدس قدس قدس
نوید اکس میخوره و میاد هر روز وبلاگ رو آپ می کنه!
***
این هم ساب دامین دیگه وبلاگ که سرعتش کولاکه:
www.hamkelasi.coo.ir
ممنونم ای غریبه!
غریبه ای آشنا
با قلب من هم صدا
عزیزی مثل خدا...
غریبه ای که حتی دیدن اون امیده
اگر چه سر میزنه اما نظر نمیده...!
ممنونم ای غریبه...
***
اگه گفتید..
سلام..اگه گفتید...حالتون خوبه؟ اگه گفتید...امروز چند شنبه بود اگه گفتید...سه
شنبه بود اگه گفتید...
راستی اگه گفتید کی میگه: اگه گفتید!!!
آره خوده خودشه...نمازی فر!
فلسفه این اگه گفتیدها رو من بالاخره کشف می کنم...
وای از این فنائی،روز به روز به عاجز بودن عقلم در کشف این فنائی بیشتر پی می
برم...اون کی بود و ما چی دربارش فکر می کردیم!...یه خصوصیت دیگه استاد فنائی که
واقعا بی نظیره اینه:
امروز مسئله طلاق و نکاح و... بود که طبیعتا موضوعاتی در این بحث هست که باید تو
کلاس روشن بشه و دیگه اگر نگفته بشه از دست رفته و اصلا هم هیچ قباحتی نداره،خود
فنائی هم بر این مسئله واقفه و هرچی لازم بود گفت اما من نمی دونم دیگه چرا اول هر
جملش می گفت:دیگه بیشتر از این توضیح نمیشه داد...یا مثلا می گفت:همینجا سربسته
بمونه! یا...درهمین حد کافیه! ولی با این وجود بحث رو بطور کامل و تمام شرح داد و
حتی یه واو هم جا نیانداخت...!یعنی اولش یه طوری می گفت که انگکار هیچی نمیخواد
بگه،ولی هرچی خواست گفت...!
از کلاس درس فنائی امروز من به اطلاعات به روز و جدیدی دست یافتم که نمونه هاش
اینها هستند:
- اولا اینکه ممکنه برادر یه زن شوهر داشته باشه!!!
خیلی عجیبه نه؟!...
- ثانیا اینکه ممکنه یه پسر بچه شیر یه((دختر بچه)) رو بخوره!!!
خیلی فاز داد کلاس فنائی البته وای بحال من تو امتحان آخر ترم،من هیییییییییچی از
کلاساش جزوه ندارم...! ایها الناس من رو دریابید...
از اینکه وب رو چک کردید یه دنیا ممنونم و امیدوارم بتونم با نوشته هام ذره ای حال
و هواتون رو عوض کنم...
از دوستان محبت(نظر!)
از برگ گل لطافت
خواهیم و گر بیاید چیزی جز این
عجیب است...!
سلام...یه سلام که دیگه مطمئنم به بن بست نمی
رسه!
وقتی که می نویسم...انگار دارم پرواز می کنم!...تموم زندگی من نوشتنه...یه
لحظه نمی تونم بدون نوشتن زندگی کنم...واسه همین با تموم وجودم و با تموم ثانیه
هایی که همراه من هستند...باز هم می نویسم:
من نمی دونم این جنگ بین آقایون
و خانم ها کی میخواد تموم بشه؟! دیروز بود که سر کلاس فنائی باز هم نزدیک بود بحث
بالا بگیره و مقصر اصلی هم خود استادها هستند که جرقه ی اصلی آتیش جنگ رو می زنن،
البته من خودم شخصا با تموم وجود ایمان دارم که ظلمی رو که مردها(در قدیم) به قشر
زن کردن از جنایت هم بالاتره اما این سبب نمیشه الان هم به مردها به چشم بد نگاه
کرد هم بین زنها و هم مردها آدم بد و خوب زیاده و نمیشه خوبی یا بدی یه نفر رو به
خوبی یا بدی کل نفرات تعمیم داد...
مثلا دیروز فنائی سر کلاس میگه که: پسرها تو
سن پانزده الی بیست و یک سالگی تو خیال و رویای کاذب هستند!(خب اگه خود فنائی
اینطوری بوده دلیلی نیست که همه اینطوری هستند) و همچنین انصافا اگر دختر هستید و
این پست رو می خونید خودتون بهتر می دونید که رویایی فکر کردن بویژه تو این سنین
اصلا خصوصیت و ویژگی اصلی دخترها هاست و نه پسرها،یعنی در دخترها غالبتره و ممکنه
پسرها هم بعضا چنین ویژگی داشته باشن،تازه اگر هم اینطور باشه رویایی اندیشیدن خیلی
هم خوبه و اصلا بد نیست،و این غلطه که استاد گفت: خیالاتی بودن آدم رو از واقعیت
دور می کنه،...من که خودم با خیالم به بسیاری از واقعیت ها رسیدم...
اما یه
انتقاد از خانم ها!:
چرا یه سری منتظر هستن تا یه استادی از روی نادونی یه تیکه
به پسرها بپرونه و اونها هم بگن:آفرین...دمش گرم...گل گفتی...!
بنده توی یه دونه
از پست هام جهالت و نادونی یه سری از مردها رو نسبت به زن کاملا نقد کردم و این
انتظار رو از خانم ها هم دارم که اونها هم برای جنس مرد که برادر و پدر خودشون هم
هستند احترام قائل بشن...
اما این انتظار من خیلی خیلی کمتر از انتظار از مردها
هست،با مطالعه و اطلاعات اندکی که دارم می دونم که الان بهترین فرصت واسه اینه که
زنها تو این دوره و زمونه تلافی هرچی بدی از مردها رو دیدن سرشون در بیارن،اما میشه
بجای این تلافی کردن دست به دست هم ارزش و شخصیت یک انسان رو جدای از اینکه مرد هست
یا زن به تاریخ ثابت بکنیم، تو کل تاریخ بدترین رفتارها با زن می شد،همه که سعدی رو
می شناسید بهتره بدونید خود سعدی اونقدر توی بوستان بر ضد زن شعر داره که آدم از یه
همچین شاعر بزرگی بعید می دونه!،گرفتن حقوقی از زنها مثل حق بیرون رفتن از منزل!!!
حق خرید کردن!!! حق انتخاب! حق عهده دار بودن مسئولیت ها از کوچکترین نمونه ظلم
هایی بوده که مردها در حق زنها انجام دادن...و تو این دوره و با گسترش رسانه ها
زنها دارای آگاه شدن و به ارزش خودشون پی بردن و عجیب نیست که در صدد انتقام باشن!
اما بدی رو که نمیشه با بدی پاسخ گفت،من خودم بعنوان یه مرد از کرده پدران خودم
واقعا شرمگین هستم اما در ضمن دلم هم نمیخواد جور کارای اونها رو من بکشم!
از
نظر من زن هیچ کم و کاستی نسبت به مرد نداره و اصلا بحث کردن در مورد عیوب جنس مرد
یا زن کفره،چون فرض کنید در حضور یک نقاش به تابلوئی که کشیده بخندیم و اون رو
مسخره کنیم و روش عیب بذاریم،چه حالی به اون نقاش دست میده؟!
حالا فرض بفرمائید
جلوی خدا که همه جا حضور داره به بهترین اثر هنری که خلق کرده(اشرف مخلوقات) بخندیم
و اون رو به باد تمسخر بگیریم...!
***
باز هم بدون ذکر(!!!) نام فقط میخوام
در کمال تعجب یه انتقاد از یه استاد بکنم:
من هیچ ادعایی نسبت به اینکه حد اقل
دیپلم دارم یا مطالعه ام زیاد هست و... ندارم اما از یه نفر که مدرک دکترا داره
خیلی خیلی بعیده که توی یه جمع پنجاه نفری مسئله ای رو مطرح بکنه که در شان کلاس
نیست(مسئه آزادی زوجین...!)
من حتی توی وبلاگ خودم هم شرم می کنم که یه همچین
بحثی رو مطرح کنم...این مسئله ای که تو کلاس و بین دانشجوها مطرح کرد هیچ ارتباطی
به لارژ و راحت بودن نداره چون عدم داشتن عفت کلام و اندیشه رو هرگز نباید با راحت
بودن و با جنبه بودن اشتباه گرفت...
بعد هم اون استاد قضیه ای رو که خیلی تابلو
کرده، میگه بعدا خودتون متوجه می شید(انگار که با یه سری(عذر میخوام) نفهم
روبروئه)و بعد هم که با شوخی چند تا از بچه ها مواجه میشه میگه که: دیگه به این
مسئله دامن نزنید! انگارکه از فضا اومده و با یه همچین مسئله ای روی کره زمین مواجه
شده !!!،خودش بحث رو راه می اندازه و خودش هم حسابی ماست مالی می
کنه...
***
سلللللللللللللللللللام....(یه سلام روی ویبره! از سرمای هوا)!
می لرزم عجیب!...چه سرده...
وای یه اتفاق بی نظیر، الان با احسان کافی نت روبروی خوابگاهیم!
دوتایی با هم داریم وبامونو آپ می کنیم....
اون رو یه دستگاه دیگس....
خدا این فنائی رو بیامرزه آخه هر هفته یه حال و درست و حسابی بهمون میده....
اما بنا به کامنت اون دوست عزیز میخوام بدون ذکر نام (تابلوئه که!!!) یه لطیفه واستون بگم حال کنید:
یه نفر روز یکشنبه میره کلاس و شروع می کنه به درس(!!!!) دادن(چکیده درس):
خب عزیزان...الان امریکایی ها خودشون از مدرنیته زده شدن!
و از اینکه صد و چند تا شبکه تلویزیونی دارن پشیمون هستن!...
ادامه...
عزیزان من نمی دونم جایگزین واژه ی روستوران (rostaurant )!!!تو فارسی چی هست؟!
الان با روی کار اومدن انترنت!!!(enternet) –منظورش همون اینترنت هست!-(در نظر بگیرید اگر بجای inter بگیم enter چه بلایی سر این کلمه میاد !!!)
...آدم باید پرستژ داشته باشه!(پرستیژ رو میگه ها)!
...
این الهام علیِف (علی اف!) نمی دونید چه بلایی سر فرهنگ ترکیه آورد!
...
الان آدم ها ظاهر بین شدن و میرن پشت وترین(ویترین) مغازه ها...
...
خب بعد این آدمی که گفتم به ما گفت همه شما برادرها و خواهر های من هستید، من خودم اگه یه همچین برادری داشتم خود کشی می کردم!...
(عجب کیبرد بد دستی داره این کافی نت)
...
راستی چند روز پیش داشتم با خودم فکر می کردم که درس نگاهی دوباره چرا باید یه همچین عنوانی داشته باشه؟
به این نتیجه رسیدم که:احتمالا نویسنده کتاب یه بار یه نگاهی به تربیت اسلامی انداخته و خاطر خواه شده و دوباره یه نگاه دیگه انداخته! و اسم کتابش رو گذاشته نگاهی دوباره به تربیت اسلامی مثلا اگه سه بار نگاه می کرد اسم کتابش می شد نگاهی سه باره به تربیت اسلامی !!!
(هر جا هستید یه آفرین با صدای بلند به این هوش و آی کیوی من بگید!)
...
و اما از معلم رابع که حالا فهمیدم اسمش رسولی هست!
به جان خودم بیخیال ترین آدم کل دنیا همینه!
دیگه داره بهم ثابت میشه که این بنده خدا اصلا تنها چیزی که نداره همین منطقه! خداییش خود شما صبح با چه زجری بیدار شدین و دوون دوون زیر بارون خودتون رو رسوندید به کلاس...اما این آقا اون لحظه داشته خواب منچ بازی کردن با ارسطو رو میدیده!
فکر کنم داره شعبه دوم فنائی افتتاح میشه!
...
اون خانومه که جلو میشینه و بچه بدی هم نیست نمی دونم چرا سر کلاس فنائی یه تیکه ی مثبتی اومد و گفت که چرا کلاس زود تموم میشه؟!!
من در جواب ایشون میگم اگه اطلاعات بیشتری در زمینه تلفظ اصطلاحات خارجی یا کامپیوتر و یا تربیت انواع حیوانات نیاز دارید می تونید تو گوگل سرچ کنید،اطلاعات خوبی بدست میارید!
...
گویا ساعت یک و نیم معلم رابع کلاس جبرانی(جبران بیخیالی) گذاشته و اگر حوصله بکنه و دلش بخواد میخواد درس های عقب افتاده رو بگه!!!(فکر کنم باید حدود چهار پنج ساعت کلاس بذاره!)
(راستی جنس خوب هم خواستید به امین شریفی مراجعه کنید!)
فعلا بای ی ی ...(در حال لرزش تلفظ کنید)
سلام...
میون نوشته هام همیشه سه تا نقطه میذارم...آخه میدونم میون دوتا نقطه همیشه یکی دیگه هست که نمیذاره اون دوتا بهم برسن!
****
روز امتحان کنکور بود که صبح زود از خواب بیدار شدم...روز قبلش کنکور زبان شرکت کرده بودم که یه ذره اضطرابم رو کنترل کنم...تو لباس پوشیدن یه لحظه این پا و اون پا کردم و صبحانه هم که اصلا هیچ موقع نمی خورم و اون روز هم نخوردم...مامانم چند تا دونه شکلات داد تا سر جلسه بخورم...بابام خودش با ماشینش من رو رسوند سر جلسه...همش فکر می کردم دیر می کنم و هی به بابام می گفتم که تند تر بره...امتحان کنکور توی دانشگاه خودمون بود...قشنگ یادمه که تو دانشکده فنی مهندسی و تو کلاس 305 بود...اون نیمکتای فلزی دانشکده فنی مهندسی اون روز من رو تا دم مرگ برد!!!
مثل روز گذشته سر سوالای عمومی وقت کم آوردم مطمئن بودم می تونم زبان صد در صد بزنم اما همش سی و دو در صد زدم که البته هرچی هم زده بودم درست بود...وقتی برگه ی سوالای عمومی رو جمع کردن انگار غم عالم اومد تو دلم...با خودم می گفتم نفر آخر کنکور هم نمیشم!...سوالای تخصصی رو که می خواستم جواب بدم سوالای اول ادبیات تخصصی بود و هر چی وزن عروضی که بلد بودم و اصلا همه رو از حفظ بودم از یادم رفت!!! واسه همین ادبیات تخصصی رو هم به معنای واقعی گند کاشتم...بالاخره بقیه سوالا رو یه جوری جواب دادم و با یه عالمه دلشوره اومدم خونه...هر کی می پرسید کنکور چطور بود فقط می گفتم خوب بود...
خیلی انتظار اطرافیان از من بالا بود...توقع داشتن نفر اول کنکور بشم! و همین مساله حساسیت من رو خیلی بیشتر کرده بود...
باور کنید یکی از بدترین و پر تنش ترین لحظه های عمرم روز کنکور بود...
بعد از یه ماه و نیم نتایج رو که دیدم خیالم راحت شد که قبول شدم اما باز هم خیلی دلهره داشتم که کجا و چه رشته ای میتونم قبول بشم...رفتم مشاوره و مشاور هم که انگار اندازه یه بچه دبستانی نمی دونست به من می گفت هر چی دوست داری برو...میخواستم بهش بگم آخه اگه قرار بود هرچی رو که دوست دارم انتخاب کنم خب اینقدر پول نمی دادم بیام پیش تو و می رفتم همون رشته ای که میخوام...اما آخه من پسرم، و کار و بازار کار واسم تو آینده خیلی مهمه...
خلاصه مشاور من رو از اون حالی که داشتم بدحالتر کرد و...تا روز انتخاب رشته...نمی دونم چرا خدا اینقدر من رو دوست داره؟ آخه من که کاری واسه خدا نکردم ...اما انگار بهم وحی شد که فقه و حقوق رو هم انتخاب بکنم...
اما همش با خودم فکر می کردم ممکنه برم تو یه جمعی که مثل حوزه علمیه میمونه و همه ازون آدمای خشک و افراطی هستن...
دوستام هم همه بهم توصیه می کردن که برم دانشگاه آزاد حقوق بخونم...اما من از دانشگاه آزاد متنفرم...
هیچ موقع یادم نمیره روز اول دانشگاه رو...بدترین لباسهایی که به نظرم می رسید پوشیدم...با صورتی اصلاح نکرده و موهایی که رنگ شونه رو ندیده بودن...فکر می کردم شاید بهتره اینجوری برم دانشگاه یه موقع تو جمع طلبه ها تابلو نشم!!!
پام رو که گذاشتم تو کلاس فکر کردم اشتباه اومدم!!! آخه بچه ها اونطور که فکر می کردم نبودن...نفس راحتی کشیدم و اول همه با آقای اسماعیل پور گرم گرفتم...دیدم نه! درست اومدم...
استادها یکی یکی میومدن و می رفتن...اولین استادی که تو کلاس اومد فنائی بود...فکر می کردم ازون آدمای گیره اما بعد متوجه شدم که از خودم هم راحت تره!!!
روز به روز با بچه ها بیشتر گرم می گرفتم و خیالم از رشته ای که انتخاب کرده بودم دیگه کاملا راحت بود...
اولین کسی که آدرس وب رو بهش دادم خانم اسماعیلی بود و ایشون زحمت منتشر کردن اون رو تقبل کردن که واسه همین یک دنیا و به اندازه هر چی سایت و وبلاگ تو دنیا هست از ایشون ممنون و سپاسگزارم...
اصلا فکر نمی کردم کانتر ویسیتور وبلاگ از ده بالاتر بره!!! ولی وقتی این اتفاق افتاد دیگه مطمئن شدم که بر و بچ اهل وب هر هفته دو سه باری رو وبلاگ منت می ذارن...الان در مجموع چیزی در حدود هزار بازدید داشتیم که واسه یه وبلاگ خصوصی که فقط عده ی کمی از اپدیت شدنش مطلع میشن خیلی زیاده...اما باز هم وبلاگ یه چیزی کم داشت و اون نظر بود...که اون هم بعد از مدتی تکمیل شد و دوستان با نظرهاشون وبلاگ رو پر از بوی محبت و عاطفه کردن و من رو دلگرم تر از قبل واسه آپ کردن وبلاگ کردن...
امروز بعد از حدود دو ماه که از کلاسها می گذره...فقط یه چیزی میتونم بگم:
خداوندا شکرت که سه نعمت بزرگ به من دادی:
همکلاسهای خوب و با معرفت و وبگرد
بصیرت و آگاهی واسه انتخاب رشته
وصبری که می تونم با اون بعضی استادها رو تحمل کنم!!!